شیشه دلم فرو ریخت ...!


بی تو دیگر ، من ، ماندم و خاک ...! من ماندم و باران ... من ماندم و انزوای گلی در گلدان ...! صدای باد میامد ، تو آن شب از کنارم رفته بودی ...! و تنها پژواک صدای من بود ، که در انتهای حزن پریشانی و حیرانی طوفانی این چنین هولناک ، پنجرهء دلم را میلرزاند
... شیشه دلم فرو ریخت ...! آینه نگاهم ترک برداشت ! هزار تکه شد ..! هزار تکه ..! در هر تکه از آن فقط چهرهء من بود ...!

آسمان همچون سقف دالانی ، تنگ و تاریک ... نه سوسوی ستاره ای ، نه انعکاس نور ماهی در آب حوضی آبی رنگ ..! دیگر چهره ات پیدا نیست ...!

نگاه کن هنوز هم جایت خالیست ... هنوز هم ثانیه های شب را تنفس میکنم .... و هنوز هم دستانم را برای گرفتن ستاره ای به آسمان دراز میکنم ... ولی ستاره ای نیست ...! محو میشود ... در دیدگانم ... و خوف و وحشت جدایی تنم را میلرزاند ... که شاید نباشی ... نگاه کن هنوز هم  من  ترا چشم در راهم ...

پرومته

نظرات 6 + ارسال نظر
امیر ( پاتوق ) جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:48 ب.ظ http://patogh.blogsky.com

سلام مسعود جان . ..
بی او هنوز خیلی چیز ها مونده ولی دیگه هیچ کدوم معنی نمیده

بهنام شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:48 ق.ظ http://behnam68.persianblog.com

سلام!خوبی؟خیلی خوشحالم از این که با شما آشنا شدم...!زندگی را هرگز به کسی نفروش

صدر شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:12 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
نگفتنی زیبایی بود !
موفق باشی
صدر

زهرا شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:54 ب.ظ http://talayy.persianblog.com

سلام.به نظرم دوری از کسی آزارت میده.امیدوارم به زودی به آن چه که میخوای دست پیدا کنی.بازم به من سر بزن.
گر چه شب تاریک است....... دل قوی دار سحر نزدیک است

پارسا - پرومته سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:25 ق.ظ http://www.webprometeh.com


من از تیرگیهای شب و از تیرگیهای سیاهی های سایه های شب به نور رسیده ام. که در این خاکستری های اندیشه چه ره گسیخته اند. ..! اندیشه هایم... اینک که تمام ذهن مرا تصویر نادیده تو پر کرده است. و این پاکی تو . شفقت و شکوه تو . . این صادقانه نگاشتن و بودن تو...! مرا شوریده تر کرده است. که دیگر در این اندیشه نباشم که هر ناممکنی آسان نیست...!
و من در ییلاق تو از تو به خود رسیده ام. که تیره گیهای دلم این پرومته افسانه ای تو به سپیدی گرائیده اند.و تکرار خویش را به باور خویش راه داده ام که این کار آسان نیست...! و این گرمای دما دم دلچسب که زیر پوست بودن هایت بی باورانه لمس دستان نادیده توست.... آسان نیست...! و نهایت بی صدایی رملهای بی عاطفگی است در بیابانی ترین روزهایم و فریادی است بی صدا که بر سر دار میزنم. رنجی دیگر میبرم رنجی که منصور بر سر دار میبرد. که این خود آسان نیست...! و این بار من از روشنایی های روز میگویم که آسان نیست.

الهام - بی نام شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:02 ب.ظ http://eligoli.blogsky.com

چه لطیف !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد