٭ مرا دردی است ......

مرا دردی است اندر دل اگر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم در دل مغز استخوان سوزد

٭ خدایا تو می دونی که سنگینی بغض توی گلو یعنی چه ؟؟؟ تو می دونی که گریه با تمام وجود یعنی چه؟؟؟ تو خودت وعده دادی هر گاه بندگانم با تمام وجود مرا طلب کنند آن لحظه که دلشان شکست و مرا خواندند آنها را نا امید نمی کنم ولی فقط وعده بود یه وعده ای که دیگه به اون اعتقاد ندارم همیشه دلم را به این وعده ها خوش می کردم و خودم را گول می زدم که خدا با توست مثل دیدن یک سراب این حرفها کمی به من دلخوشی می داد ولی حالا دیگه اون سراب هم فریبم نمی ده .. کاش می تونستم با صدای بلند فریاد بزنم و بگویم حالا که تو مرا به فراموشی سپردی به فراموشی ات می اندیشم کاش می توانستم این جمله را بیان کنم ولی خودت می دانی که نمی توانم این دل من یارای گفتن این جمله را ندارد ولی با خودم زمزمه می کنــم باشــه تــو هـــم دوســتم نداشته باش ..... دیــگه بــرایــم فــرقی نمی کنه !!!





باران سکوت

سلام

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ایی می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سر شار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
وشگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت من و تو ...

زندگی


زندگی یعنی زنده بودن. مسئله اینجاست که این (زنده بودن) را چگونه سپری کنیم؟

                                                                                                    « ویکتور هوگو » 

زندگی شیرین است. انسان ها بدست خودشان این شیرینی را تلخ می کنن.

                                                                                                       « شیللر »

اگر زندگی پاک و سالم می خواهی از عمل خودت کمک بگیر .

                                                                                                « آلکساندر دوما » 

زندگی را آسان بگیر قبل از اینکه بر تو سخت بگیرد.

                                                                                                  « ناصر خسرو »

امیدوارم همه ما تو زندگی همین طوری باشیم .


انتظار

هر صبح طلوعی دیگر ست بر انتظار فردای من !

خواهم ماند تنها در انتظار تو

چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو نمی دانم؟

که شاید بخواند بر تو عشق مرا

می دانم روزی خواهی آمد و انتظار ها به سر خواهد رسید.

گریان نمی مانم خندانم

برای ورودت ای عشق

در زیر باران خیال

با چتری از احساس

ایستاده بر شبهای نرم ساحل دوستی

چشم به افق دوخته

نام تو را زمزمه می کنم

نام تو را

وقتی به یادت می افتم به یاد خاطراتمان

وجودم را سراسر عشق فرا می گیرید

و ناگاه اشک شوق بر گونه هایم جاری می شود

می دانم که باز خواهی گشت ولی نمی دانم زمانش را ...

ولی با تو هم پیمان می شوم که تا آخر عمر در انتظار

و به یادت خواهم بود !!!

به یاد لحظات خوش و زیبای با هم بودن و لحظات

تلخ انتظار و جدایی ...

تقدیم به نازنین ترین نازنین


 

... داستان ...

یکی بود، یکی نبود

زیر گنبد کبود

یک دختر و یک پسر بود

جونشون بهم بسته بود

پسر دختر و دوست می داشت

دختر حرمتش می گذاشت

اونها به هم عاشق بودن

چون از ره وافق بودن

یک روز دختر به پسر گفت :

خون گریه کن که شادی بیجاست

از آشنایان جدا شدیم

چو نای بینوا شدیم

پسر فهمید عروس شده

مثل طاووس ملوس شده

دیگه پسر حرفی نزد

گریه نکرد، زاری نکرد

دختر صدایی نشنید

از او نوایی نشنید

دست که به صورتش کشید

روحی تو جونه اون ندید

آخه پسر مرده بود

اون دختره نبرده بود

حالا دختر تنها شده

تنها تو این دنیا شده

هر شب همه مردم

میبیننش بی پروا

مست می خونه شده

رفیق پیمونه شده

مست می خونه شده

شاید که دیونه شده

... دلتنگی ...

پنهان   نمی کنم   از   شما     دوست    دارمش
(  اندازه   خدا   به   خدا )        دوست    دارمش
هر   جند   از    زمین   و   زمان   خسته ام  ولی
از هر    چه    قدو   بند    رها    دوست   دارمش
چشمان  من   شناسه    دلتنگی    من    است
از  من    مپورس    اینکه   چرا   دوست   دارمش
چون عطشی که سخت به جانم  نشسته  است
پیوسته   با      تمام      قواه     دوست   دارمش



.......دوست دارم.......

اینجا نشسته ام روی رد پاهای تو. اینجا بادها تصویر خنده های تواند. تو بارانی و من خاکم . پس بگذار دوباره زمزمه بارشت را بشنوم و دوباره با انگشتان تو سبز شوم .

 سخت است, چقدر سخت است وقتی به کنارم می نگرم در جای خالیت یاس کاشته ام, من اینجا غریبم مثل یاس ها . مهتاب وجودت بر درو دیوار قلب تاریک من آینه می کارد.

 حساب قاصدکهائی را که برایت فرستادم کرده ای ؟ شاید به دستت رسیده باشد. در لا به لای آنها  من برای تو درخت انار کاشته ام, شاید روزی به اندازه همان درختی شود که اولین بار نگاه اینه وارت را در چشمانم کاشتی. 

یک روز ...روز بعد ....... و یک روز دیگه...چقدر سخته  به انتظار نشستن....

تو این مدت خیلی فکر کردم...دیدم آدم خیلی بدی هستم......میترسم از اینکه تمام این بدی ها با من بمونهو من هم آدم بدی بمونم.........

................

این روزا که تو تنهایی خودمم....توی خلوت خودمم....

فقط و فقط به عشقی فکر میکنم....

عشقی که تمام وجود منو گرفته..

عشقی که هیچ وقت تموم نمیشه...

عشقی که هیچ چیزی نمیتونه اون کنترل کنه..

هر لحظه مثل سیل خروشان شدت میگیره...

هر لحظه منو به  رویا میبره....

به رویای با تو بودن ...

به رویای زندگی کردن.....

نمی دونم من دارم خودم رو چه جوری کنترل میکنم ........

کنترل میکنم که کسی چیزی نفهمه....که درون من چی میگذره....

با هیچ کسی درد دل نمی کنم....

با هیچ کس حرفی نمی زنم.....

به هبچ کس نگاهم نمی کنم....

تمام حرفهای دلم رو همین جا میذارم...تا خودت بخونی..

از این به بعد قول دادم که به تمامی حرفهای تو عمل کنم....

برای اینکه تورو به دست بیارم...برای این که تو مال منی....

برای اینکه دوست دارم....برای اینکه عاشقم..عاشق تو....

از وقتی تورو شناختم...یک احساس غریبی داشتم...

احساس میکردم کسی رو که مدتها به دنبالش میگشتم پیدا کردم..

احساس میکردم کسی رو دیدم که توی رویاها م دیده بودمش...

احساس کردم کسی رو پیدا کردم که خیلی به اون اعتماد دارم...

احساس میکردم که قلبم داره اونو صدا میزنه....

...وقتی تورو میدیدم..فقط دوست داشتم تو رو نگاه کنم...

دوست داشتم فقط تورو ببینم....

..فهمیدم دوست دارم..

فهمیدم عاشق شدم....

عاشق کسی که از ته قلب دوستش دارم..

عاشق کسی که به اون نیاز دارم...

ولی حالا ...

با خودم میگم..

یعنی تو داری از من دور میشی..

چیزی که من از اون میترسم....

چیزی که باعث شده چشمام پر اشک بشه...

 

 

......و این جاست که من از خودم بدم میاد..چون همه چیز رو برای خودم میخوام....

فقط به خودم فکر میکنم...

از خودم بدم میاد که هیچ وقت شرایط رو در نظر نمی گیرم...

از خودم بدم میاد که آدم خود پسندیم....

از خودم بدم میاد که خود دوستم.....

بدم میاد که نمی تونم حرف دلم رو به تو بگم...

چون ...حروف....کلمات...جمله ها... اونی نیستن که دل من می خواد...

یعنی من نتونستم جمله ای رو پیدا کنم که تمام احساسم رو بگه...

از خودم بدم میاد..چون اشک میریزم...

از خودم بدم میاد چون فقط رویاهام رو میبینم....

جمله تکراری که من هیچ وقت از این تکرار خسته نمیشم....

تکراری که به من انژی میده...

تکرار دوست داشتن....

تکرار

 

.......دوست دارم.......


 

 

من ترا چشم در راهم ....!

. روزها و ماه ها و سالهاست که در یادم  ستارگانی ساخته ام که  حقیقی جلوه می کرد ... جنس شان از کاغذ بود و پارچه های رنگی ...! که دیوار آسمان دلی را شاد میکرد ... دیوار که فرو ریخت ستارگان نیز فرو ریختند ... همانند شهاب هایی که زمین را نیل گون میکردند...! همانند نور سپید و کپک زده ای که نور نبودند ...!  و دیگر دلم را و زخم کهنه سینه ام را از  آماج درد آکنده کردند ...!

     هم اینک تنها یاد تو ذهن آشفته ام را می بلعد ...! در هم شکستن است از این گونه که با من است و در من حکایتی نیست که مصیبتی است نا گفتنی . از آن دست که حتی برای تو ای همزاد دورنم ... ای سنگ صبور تنهایی، ... ای رفیق در بدری ...! نه پذیرفتنی است ، نه باور کردنی ...!

      اما چه کنم ...؟؟!  که تا در یادم می گنجد زخم شب گریه ها بود و درد بی مرهمی ...! دردا که حالیا خود زخم گشته ام و از زخم چه بگویم که سراسر هستی نبوده ام را به خود آغشته ساخته است ...! در اتاق سردم نشسته ام. چشم اندازم قاب پنجره ای است گشوده شده رو به آسمانی که از ابرهای خاکستری اندیشه انباشته شده و بر سر کوه سیاهی تاج زده اند ... باد سرد خاطره ها می وزد و تمامی اندیشه و یادهای گذشته را هم می بلعد . بدرود تو را به اجبار به ذهن می آورم که دیگر نبوده و نخواهی بود ...! و دیگر یاد مرا از ذهن رانده ای ...!

و نام دیگری جای نام من در همه کلام همیشگیت …! و در صبحانه تنت و نگاهت در انتهایی ترین نقطه ذهن کویری ترین بی انتهای لمس تنت گشته است ...! که میدانم دیگر در ذهنت من ، قدم نخواهم زد ...!  ای همسفر دیروز ...! فردا دور نیست ...! فردا روزی است، پس از این روز و این شب و پس از امروز ...! فردایی را میگویم که من هم دیگر نفسم را برایت حبس نخواهم کرد ...! و خواهی دید که چه صبورانه من نیز ترا به فراموشی خواهم سپرد ...! تو خود خوب میدانی که روزی همسفر و همراز جاده های صداقتم بودی ...!؟

       به تو چنان اعتماد داشتم که پاک بودنت را و اندیشه ات را بارها به سخن آورده ام ...! اما خود میدانی که چه کردی ...!؟ ترس و وحشت همه کارهای کرده و ناکرده ، تمام اعضای بدنت را از خود پر میکند ...! تنت را میلرزاند ...! به دوستدارت دروغ میرانی ...! از خود وجودت میگریزی ...! به تنهایی غربتت پناهنده میشوی ولی باز هم خود را حق میدانی ...! زیرا که دروغ را ریشه دار ترین کلام خود نمیدانی ! به راحتی تمام همه هستی بودنت را زیرسوال میبری ...؟ و سخت میگریزی ...! از من ... از خود ... از هر چه یاد و ذهنت را در خود حل میکند و همه و همه وجودت غرق اوهام و خیال میشود ...! ای همسفر روزهای پاک... برگرد... برگرد به روزگاری که بودی ... صادق ... دوست داشتنی  و صمیمی … دور از کتمان و دروغ ...!  ای همراز جاده های دور خوب خاطرات دیروز ....! چه خوب میدانی که با تو یاد ها را چگونه از خود دور ساخته ام ...!؟ و کسی جز تو در من  هرگز حضوری اینچنین منطقی نداشته است ...! تو خود خوب میدانی که هنوز هم یادی جز تو در من نیست...!

من ، همیشه ترا چشم در راهم ...!

       همیشه ترا چشم در راهم ...! و در پژواکی از صدایی در اعماق سکوتی تلخ این چنین ...! همیشه ترا چشششممم دددرررر  رراااهههههم ...! چششمم دددرر ررااا هههههممم ....!  چشم در راهم ...! چشم در راهم...! چشم در راهم ...! چشم در راهم.

 

 

 


جدایی

هنوز یاد تو از یادم نمیره
چرا عشق از دل آدم نمیره
بنای خلقت آدم از عشقه
نمیره هرچی از یادم از عشقه

منو درد جدایی وای بر من
از این عشق خدایی وای بر من
 
کمک کن باز بشکن دونه دونه
بریز آی اشک نرم و عاشقونه
محبت کن در این آشفته حالی
نمونه مکتبم از عشق خالی

نصیبم کن که عاشق پیشه باشم
تو این آشفتگی همیشه باشم 

کمک کن باز بشکن دونه دونه
بریز آی اشک نرم و عاشقونه
بزن باد بهاری تازه تر شم
بزن از کار دنیا بی خبر شم

بزن تا سیم آخر آی جدایی
هلاکم کن از این عشق خدایی
 
منو درد جدایی وای بر من
از این عشق خدایی وای بر من

منو درد جدایی وای بر من
از این عشق خدایی وای بر من