. روزها و ماه ها و سالهاست که در یادم ستارگانی ساخته ام که حقیقی جلوه می کرد ... جنس شان از کاغذ بود و پارچه های رنگی ...! که دیوار آسمان دلی را شاد میکرد ... دیوار که فرو ریخت ستارگان نیز فرو ریختند ... همانند شهاب هایی که زمین را نیل گون میکردند...! همانند نور سپید و کپک زده ای که نور نبودند ...! و دیگر دلم را و زخم کهنه سینه ام را از آماج درد آکنده کردند ...! هم اینک تنها یاد تو ذهن آشفته ام را می بلعد ...! در هم شکستن است از این گونه که با من است و در من حکایتی نیست که مصیبتی است نا گفتنی . از آن دست که حتی برای تو ای همزاد دورنم ... ای سنگ صبور تنهایی، ... ای رفیق در بدری ...! نه پذیرفتنی است ، نه باور کردنی ...! اما چه کنم ...؟؟! که تا در یادم می گنجد زخم شب گریه ها بود و درد بی مرهمی ...! دردا که حالیا خود زخم گشته ام و از زخم چه بگویم که سراسر هستی نبوده ام را به خود آغشته ساخته است ...! در اتاق سردم نشسته ام. چشم اندازم قاب پنجره ای است گشوده شده رو به آسمانی که از ابرهای خاکستری اندیشه انباشته شده و بر سر کوه سیاهی تاج زده اند ... باد سرد خاطره ها می وزد و تمامی اندیشه و یادهای گذشته را هم می بلعد . بدرود تو را به اجبار به ذهن می آورم که دیگر نبوده و نخواهی بود ...! و دیگر یاد مرا از ذهن رانده ای ...! و نام دیگری جای نام من در همه کلام همیشگیت …! و در صبحانه تنت و نگاهت در انتهایی ترین نقطه ذهن کویری ترین بی انتهای لمس تنت گشته است ...! که میدانم دیگر در ذهنت من ، قدم نخواهم زد ...! ای همسفر دیروز ...! فردا دور نیست ...! فردا روزی است، پس از این روز و این شب و پس از امروز ...! فردایی را میگویم که من هم دیگر نفسم را برایت حبس نخواهم کرد ...! و خواهی دید که چه صبورانه من نیز ترا به فراموشی خواهم سپرد ...! تو خود خوب میدانی که روزی همسفر و همراز جاده های صداقتم بودی ...!؟ به تو چنان اعتماد داشتم که پاک بودنت را و اندیشه ات را بارها به سخن آورده ام ...! اما خود میدانی که چه کردی ...!؟ ترس و وحشت همه کارهای کرده و ناکرده ، تمام اعضای بدنت را از خود پر میکند ...! تنت را میلرزاند ...! به دوستدارت دروغ میرانی ...! از خود وجودت میگریزی ...! به تنهایی غربتت پناهنده میشوی ولی باز هم خود را حق میدانی ...! زیرا که دروغ را ریشه دار ترین کلام خود نمیدانی ! به راحتی تمام همه هستی بودنت را زیرسوال میبری ...؟ و سخت میگریزی ...! از من ... از خود ... از هر چه یاد و ذهنت را در خود حل میکند و همه و همه وجودت غرق اوهام و خیال میشود ...! ای همسفر روزهای پاک... برگرد... برگرد به روزگاری که بودی ... صادق ... دوست داشتنی و صمیمی … دور از کتمان و دروغ ...! ای همراز جاده های دور خوب خاطرات دیروز ....! چه خوب میدانی که با تو یاد ها را چگونه از خود دور ساخته ام ...!؟ و کسی جز تو در من هرگز حضوری اینچنین منطقی نداشته است ...! تو خود خوب میدانی که هنوز هم یادی جز تو در من نیست...! من ، همیشه ترا چشم در راهم ...! همیشه ترا چشم در راهم ...! و در پژواکی از صدایی در اعماق سکوتی تلخ این چنین ...! همیشه ترا چشششممم دددرررر رراااهههههم ...! چششمم دددرر ررااا هههههممم ....! چشم در راهم ...! چشم در راهم...! چشم در راهم ...! چشم در راهم.
|
| ||
|
|
عالی بود آقا مسعود ... تونستی یه سری بزن به من ...
منم او را همیشه چشم در راهم
سلام ! تو را چشم در راهم ! نیما یوشیج کی را چشم در راه بود؟؟؟
سلام
خوبی
مرسی که بهم سر زدی
خیلی زیبا نوشتی
امیدوارم همیشه پیروز باشی
قربونت
مژده
سلام در آغاز دیدار و واپسین کلامم شاد ترین آرزوی سلامتی برای یارانی که روزی به امید باهم بودن دست صفای یکدیگر را به مهر فشرده اند ... // مهرت افزون ..شاد زی
سلام
مطلب جالبی بود.پر از حس زندگی.چه تلخ چه شیرین.
موفق باشی
میروم...اما نمیدانم کجا حتی جرئت نمیکنم که از خود بپرسم ره به کجا دارم...؟هدفم چیست...؟مقصد کجاست؟بوسه می بخشم به پنجره اتافم و در دیوار خانه را برای آخرین بارنظاره میکنم کوله باری برحسب یاد بود به همراه میبرم یاد آور خاطراتم باشند هرچند تمام خاطراتم تلخ بود....//////////موفق باشی!