از روی دلتنگی

کی اشکاتو پاک می کنه شبا که غصه داری

دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری

شونه کی مرحم هق هقت میشه

از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره


دلتنگی

چشمهای تو تیله های روشنی هستند و حکم دو خورشیدی را دارند که همیشه در افق آسمان آرزوهای من می درخشند . فروغ چشمهای تو آرمانها و آرزوهای من هستند جانبه هائی که از راهها و فضاهای دور به هم میرسند تمام گلایه هایت وتمام کلام ناگفته ات در سکوت آن چشمان همیشه خیره ات با وجود اینهمه فاصله برایم مفهوم و آشناست ...
دلتنگییییییییییییییییییییییی



دلم واسه ی چشات تنگه

برای تو می نویسم
برای تو که چشمات مثل ستاره های آسمون می درخشن و پاکی قلبت مثل چشمه هاست.
تو که با بردن اسمت قلبم به لرزه در میاد و همه وجودم سرشار از عشق و احترام میشه.
به تو نزدیک شدم،از حس غریبی که دلتنگم میکنه فهمیدم که بهت نزدیک شدم.
انگار سالهاست که میشناسمت و روحم با تو پیوند خورده.
نگاه گرمت به قلبم و احساسم حکمفرماست.
نگاهی پر از درد و غم،نگاهی لبریز از حرفهای ناگفتنی،لبریز از محبت،لبریز از انتظار
نگاه چشمات به زندگیم طراوت و عشق می بخشه.
کاش میتونستم یه شب سوار اسبی تیزپا بشم و تا انتهای ثانیه ها بتازم و آینده رو ببینم و مطمئن شم که تو در کنارم هستی و میوه محبت رو همچنان از سفره دل تو می چینم و کلبه تاریک دلم،همچنان با نور چشم تو روشن میشه.
هیچ میدونی؟
می دونی اگه نباشی،دستام به وسعت فاصله ها خالی میشن و مثل پرنده غریبی که توی غروبی غمگین گم شده، سرگردون میشم.
حتی تصور اون روز هم برام زجر آوره.
دلم برات تنگه.
برای محبتت،عشقت،واسه آغوش گرمت، تا بتونم کمی در اون آروم شم.مثل کبوتر خسته ای که توی سایه یه بید مجنون آروم میگیره.
هرچی که بهت نزدیک تر میشم و در اعماق وجودت غرق میشم،دلتنگی هام برات بیشتر میشه.
عشقت مثل غنچه ی کوچیکیه که توی قلبم رشد کرده و هر روز که میگذره،شکوفاتر میشه،با عطر وجودت آبیاری میشه و ریشه هاش رو توی وجودم عمیق تر میکنه.
بذار تا این ریشه ها در همه جای قلبم رشد کنن.
میخوام همه ی وجودم از یادت لبریز باشه،
لبریز از احساس،
لبریز از عشق
سرشار از تو.

دلم برایش می سوزد!

قاصدک! صدایم را می شنوی؟! اگر امروز دیگر قاصدک صدایم را نمی شنود مقصر کیست؟!

تازه تونسته بود روی ساقه نحیفش بایسته که دید یه دنیای زیبا و بزرگ اونو در آغوش خودش گرفته.همه چیز رنگی و زیبا بود.قناری می خوند و پروانه می رقصید.سپیدار نام قاصدک را زمزمه می کرد و چمنها برایش ناز و نسیمی او را نوازش می کرد.ناگهان ابرها از شادی او در این رنگها نالیدند و گریستند و بعد اجازه حضور به آبی آسمون رو دادند.اما آبی سخن نگفت و فقط به او نگریست.بارها نگاهش کرد اما قاصدک...نه معنی گریه ابرها رو فهمید و نه سکوت آبی رو.روزاش گذشت تا اینکه پروانه عاشق به قاصدک نزدیک تر شد و روی اون نشست.قاصدک بی اعتنا به سکوت آبی اسمون غرق عشق و امید به پروانه و خوشی های دورو برش بود.

جوانی بود و روزهای زیبا و یاران در بزم و محفلهای گرم و شادی بپا.

قاصدک:   چه زیباست زمزمه سپیدار.پروانه زیبای من....برای تو تا آسمون آبی و مغرور قد خواهم کشید....

تا اینکه پروانه خسته شد و عزم رفتن کرد. قاصدک دل نگرون پرسید رهایم می کنی؟!به کجا می روی؟نکنه دلم میزبان خوبی برایت نبوده؟!!! پروانه گفت از نشستن روی تو پایم درد گرفته.باید چرخی بزنم و رقصی کنم.خسته ام.قاصدک دلشکسته گفت:من به عشق تو ؛ تو را بر روی ساقه باریکم تحمل کردم تو چه می گویی؟!!! اگر بروی من از بین خواهم رفت! پروانه حرفش رو تکرار کرد و گفت تو دیگر جوان نیستی.پس حتما تو هم خسته شدی.رفتن من برایت بهتر است.می توانی استراحت کنی.بدون من آسوده تری!!! و بلند شد و رفت...!

قاصدک فریاد زد پس دوست داشتنمان چه می شود؟! اما جوابی نشنید.پروانه با رفتنش قاصدک رو پرپر کرد.قناری با رقص پروانه شروع به خواندن کرد و هیچیک صدای آه دردناک قاصدک پرپر شده را نشنیدند.قاصدک گفت قناری اگر بخوانی کسی صدای کمکم را نمی شنود.اما قناری باز هم خواند و باد نیز با آواز قناری و رقص پروانه همنوا شد و صدای قاصدک را که می گفت باد آنچه را که پروانه از من گرفت به من باز گردان نشنید و با رقص خود بیشتر از پیش پرپرش کرد.ابرها را صدا زد و کمک خواست.اما ابرها ناله کنان تنها باریدند.باریدند و باریدند و بار دیگر گریستند برای...

(آن یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد)

اینبار از ته دل؛ آبی آسمون رو صدا زد؛اما جواب....!دیگر از آبی خبری نبود.دنیا تیره و تار شده بود.کو آن رنگهای زیبا؟! کو آن دوستانی که پس از شکفتنم برایم خواندند و به بزمم آمدند؟! چرا دیگر آین ترانه ها و رقصها برای زیبا نیست؟! چرا همه چیز بوی تنفر می دهد؟! چرا کسی صدای این قاصدک زشت وپرپر شده را نمی شنود؟! چرا تنها مانده ام؟! چر؟!!! چرا کسی به یاریم نمی آید؟! آیا مستحق تنهایی ام؟!چه کرده ام که محکوم به نابودی شدم؟!!!

صدایی پر از غم و افسوس از دوردستها همنوای گریه های باران به گوش می رسید که با خود می گفت رنگها تا رنگند بی گمان با من و دل در جنگند...

قاصدک پرسید کیستی؟ می دانی چه به روز من آوردند؟!!!

صدا گفت:آری.من ...پرپر شده ای هستم چون تو که که یکرنگی و صداقت آبی را با تمام وسعت و زیبایش در بین چند رنگیها ندیدم و نتوانستم از سکوت او بفهمم که به من چه می خواهد بگوید؟ تنها کسی که می توانست دوستم باشد...

قاصدک پرسید چه می خواست بگوید؟! صدا گفت:دیگر برای تو دیر شده.همین تو را بس است که بدانی آبی آسمان لایق تو نیست.

و دیگر صدایم را نشنید