سلام خدمت تمامی دوستان عزیز
می خوام برای یه مدتی وبلاگ و تعطیل کنم نه زیاد آخرش یک الی دو ماه
اومدم بگم اگه بدی ، خوبی از ما دیدین ......

اومدم بگم فراموش مون نکنین

اومدم بگم دوستتون دارم

دلم که شکوه زدست تو با خدا میکرد
میان شکوه نهانی ترا دعا می کرد
به یاد توست همه لحظه های هستی من
دل تو کاش که یک لحظه یاد ما میکرد



کاشکی دلم سنگ بود ....

اونی که خاک پای همه میشه تا بیاد خودشو از زیر پای کسی بالا بکشه تا به سینش برسه و تو قلبش جا کنه , با یه نسیم کوچیک رفته و اسیر دست باد شده ... وقتی هیچ کس حتی دوست نداره کف پاشو هم روی خاک بذاره , وقتی همه کفش می پوشن , دیگه خاک کجا و دل کجا ...؟؟؟ همون بهتر که به کسی دل نبنده و خودشو به دست باد بده و هر جایی اون بردش بره ... منم همون خاک پستم لیاقتم بیشتر از یه لنگه کفش کهنه نیست ... با این که می تونستم یه کوزه خوشگل باشم و رو طاقچه بلندی جا بگیرم که دست هیچ دلی بهش نرسه اصلا کاشکی دلم اینقد خاکی نبود کاشکی دلم سنگ بود ...

مقصد

.هر از گاهی شعری میگویم بی قافیه ...! هر از گاهی در تلاطم اندیشه های هدایت و کامو ضمیر هر بودنی را میجویم شاید که ترا دیده باشم شاید که هنوز مهربانی باقی مانده باشد ... شاید که ترا بار دیگر دیده باشم . تمامی ذهنم را در لابه لای واژه های سخت گشتم کلامی نیافتم جز شاد زیستنی که تقدیم راهت کنم ...!

در فروغ لحظه های واپسین چه سخت است بی تو رفتن ....! و چه سخت است بی تو بودن ...! همیشه قصه های آشنایی ناتمام خواهند ماند ...! همیشه لحظه های با تو بودن پیش رو یم خواهند ماند ...! و تو هیچ نمیدانی که چقدر از قاب پنجره دل  ترا دزدانه به چشمانم هدیه کرده ام؟

   دیشب  در راهی بودم که هیچ کس نبود مرا از مقصدم سوالی کند. و هیچ کس زیر باران گریه ام را ندید ...! در راهی که تنها یاد تو بود و  اندیشه تو چقدر با پاهای پیاده تمامی راه را تا صبح دویدم ...! و در تمام رهگذرم سبزه زار نبود و پای من پر از آبله شد ...! فقط جاده های وحشت آسفالت های داغ بود و چراغهای نئون و ماشیهای تمدنی که از کنارم میگذشتند ولی تو را که می جستم در میانشان نبودی ...؟ و تو هیچ ندیدی چقدر تو را در گستاخ ترین افکارم و احمقانه ترین اندیشه ام گشتم ...! همه جا را گشتم ...! گذشته ام را حالم و آینده ام را ...! ولی هرگز نبودی زمانی  را که  ترا نیاز بود ...! دیگر خنده هامان را از یاد برده ایم .

    دیگر نه من مانده ام نه تو ...! چرا دیگر کلامی از مهر همچون گذشته چنگی بر دلمان نمیزند و تمامی افکار پوچ و در هم و برهم اندیشه های که هرگز ارزشی اینچنین تفکر و دور زیستنت از من نداشت را پیشه راهت کردی ؟

    مگر زیستن مان غیر از شهد شیرین بخشیدن دو نگاه و دو عشق بود ...؟ مگر از یک آسان زیستن و آرام زیستن چیزی جز یک عشق میخواستیم ، که چنگی بر دلت نزد ...؟


                                                       
                                                           پرومته