- برسد به دست تو
- من به شهر تو سفر کردم ، همین چند وقت پیش ، یه چیزی در حدود یکی دو سال نوری پیش یا شاید هم پس ، دقیقا یادم نیست .
- من در شهر تو خیلی چیزها دیدم ، و همه آنها را هم در گوشه از کتاب قصه ام نوشتم . من در شهر تو :
- من آدمهایی را دیدم که برای زنده ماندن ، جان می دادن !!!
- اسبی را دیدم که می گفت : خودمونیم ، انسان حیوان نجیبیست !!!
- خری را دیدم که ورود ممنوع می رفت !!!
- مغازه ای را دیدم که روی سر درش نوشته بود : جوشکاری عدالت !!!
- آدم خور متعصبی را دیدم که از گرسنه گی مرده بود !!!
- تاجری را دیدم که زمان خرید و فروش می کرد ( امروز ) می خرید و ( فردا ) می فروخت !!!
- کرکسی را دیدم که جلوی خانه خود تابلو زده بود ورود لاشخورها ممنوع !!!
- من دختری را دیدم که پسر بود !!!
- شهری را دیدم که مرده ها زنده ها را خاک می کردند !!!
- نوزادی را دیدم که با دیوان حافظ قنداق شده بود !!!
- من ابلیسی را دیدم که دیگر هیچ تیری در خورجین برای پرتاب نداشت !!!
- و من در آنجا تو را ندیدم .... !!!
- باقی بقایت
بر گرفته از : خاله سحر
سلام مسعود جون خوبی ؟ انشالله که خوب و خوش و سلامت باشی ..!! مطالب جالبی مینویسی .! قالب خوشگلب هم داریا...!! یه سری هم به من بزن..!!
آرزومند آرزوهایت نوید { پسر جنوب }
سلام
امیدوارم خوب باشی
فقط میتونم بگم خیلی زیباست دیگه بیشتر از این زبانم برای
توصیف نوشته ات واژه ای پیدا نمی کند
قربانت مژده حقیر
سلام
خیلی جالب بود (:
سلام عزیزم
وبلاگ قشنگی داری متاسفانه اسمت را هم نمی دونم تا خطابت کنم
اینو یادمون باشه که عشق اول راهه نه هدف . خوشحال میشم به من سر بزنی
من زنبوری رو دیدم که از گل قالی عسل برد!
سلام
عشق خیلی قشنگه . اما در زندگی واقعی عشق باید با تعقل در هم بیامیزه تا موثر باشه !
راستی بذار من هم یک جمله بگم :
من مردمانی را دیدم از عزراییل می هراسند ، اما خود سالهاست که مرده اند!
یا حق
سلام!
* موجی را دیدم که در ساحل ادعای ارتفاع می کرد!!
* ابری رادیدم که در کویر باریدن را تجربه می کرد!!
و ابلیسی را دیدم که خودش را کوچک نمی دانست....!!
متن جالبی بود!
موفق باشی
صدر
عالی بید
سلام
متن بسیاز زیبا و متنوعی بود...افرین
اره...همه ی اینهاای که گفتی درست...اما مهم اون بند اخره
موفق باشی
نیومدی.....................................
دلم گرفت... دلم از دست تو زمانه گرفت... تو خیلی بی رحمی... خیلی... تو مگر اشکهای مرا نمی بینی؟...
تو مگر صدای ناله هایم را نمی شنوی؟...
تو مگر نمی دانی که تمام خواسته ی من یک دانه سیب است؟...
پس چرا این سیب را از من دریغ می کنی... چرا تا به باغ همسایه می روم که سیب را بچینم باغبان باید مرا ببیند؟...
چرا در باغچه ی خانه ی خودمان سیب نداریم...
چرا درخت های خانه ی کوچک پدر بزرگ همه چیز دارد جز یک سیب... دلم گرفت... تو زمانه بیرحمی... خیلی بی رحمی............
سلام
خیلی عجیب بود.البته نه تو جامعه ما.
از نظر نوشتاری.یه کم گیج شدم!
خوش باشی!
خیلی متنوع بود به ۱۰۰ بار خوندنش می ارزید...
موفق باشی عزیز:*
سلام
نثر زیبایی بود
استفاده کردیم
خوش باشی و بای