خداحافظ 

 

هرگز فراموشت نخواهم کرد ...!

یک آسمون آبی سقف اتاق دلم را پوشانده ... یک شب پر ستاره که میشود از لابه لای شفافی فروغ نور ماهه چشمان تو  ستاره را چید ..! امشب تمام عاشقانه ام را برای دل تو خواهم گفت ...! تمام آنچه که رنگ به زیستنم زد را که تمام رنگ ها ... تمام کلماتی که اینک از دلم جاری میشوند .. بر اوراقی سفید به سپیدی دل تو را زیبا ترین نوع بیانم خواهم کرد .. تو تمام خاکستری های اندیشه ام را رنگ زدی ... تو تمامی وجودم را سرشار از قوُت عشق ساختی که واژه ها بیایند و کنار هم بنشینند و جمله ای عاشقانه تر برایت بسازند ...!

در آفرینش کلماتی در ذهنم  و یاد و خاطره ام ... از تو ... تمامی ذهنم را در جستجویت گشتم .... تو تمام مرا تسخیر کرده ای ...!

 

 

 

      تو همیشه با نگاهی با شکوه نزدیک میشوی ... پر رنگ میشوی .... و چیزی میان دلم همانند دلهره میریزد ... همیشه با آمدنت شور و شوقی در من جاری میشود ... هنگامی که دیدگانم چشمانت را میبیند تمام تنم از آتشی پر میشود ... و گرم ترین روز تابستان را به یادم می آورد .

با خود می اندیشیدم اگر تمامی دنیا را داشتم ... همه را فدای تو میکردم .. همه و همۀ آنچه , داشته و نداشته ام را ... زیرا که تو همه را به من بخشیدی ...! هر آنچه که داشتی ... هر آنچه که می پنداشتی را به من هدیه کرده ای ...!

تو برترین و بهترین ها را به من داده ای ... هرگز فراموشت نخواهم کرد ...! برای همیشۀ تا انتهای ترین روز باقی مانده از عمرم ... دوستت خواهم داشت ... همانند همیشه ...! و هنگامی که دستانمان در دست یکدیگر خیس از شرمی پاک میشود ... باز هم به تو خواهم گفت :  ...... 

 تو ای یگانه جاودان دل من ... دوستت دارم...~

 

 

                          برای همیشه خداحافظ

یه بغض بی بهونه

پنجره ای خواهم گشود .. بسوی بارانی نگاهت .. بسوی تمامی ابرهایی که باریدند و باریدند ... پنجره ای به شکل یک اواز بر سیم گیتار ...

من نه از خاکم ..نه در بندم .. نه از مشرق ..نه از غربم ... من از اسمان نگاه تو میگویم .. بی هیچ فروغی از ماه ... من از تو میگویم .. از دلی پاک به وسعت تمام دنیا ... یگانه نگاهم تو بودی .. یگانه دلتنگی هایم که میشود از التهاب دلی تنگ بر سفره عشق ترا بویید ... برایت چه میتوان خواست .. برایت چه میتوان گفت ..واژه ها در دست رسم نیستند .. تا برایت ارزوی شهد شیرین بخشیدن به خنده های تو باشم ... برایت چه میتوان خواست .. برایت چه میتوان کرد .. در پس این پرده نابهنگام ... دری بسویت گشوده خواهد شد .. و پنجره ای بسوی نور خواستن هایت .. پنچره ای که تصویر سرخ گونه هایت را  در آتش گرم نفسهایم ترا در انتظار است ...

 

       تو از ماه ناز مهتاب ... من از خاک .. تو از باد من از آتشی زین خاک ... من از غروب مهتاب ..تو از آتش و این باد ...

تو کلام آخرینی ... تو سلام .. اولین یاد ... تو ماه ناز و من مثل اون اشک که میچکید  رو سیم گیتار .... تو مثل ترانه بودی  .. توی لحظه های بودن .. من مثل یک برگ تو آسمون آبیت ... تو مثل یه جنگل آواز من مثل یه تیکه از خاک ...

لمس دستانت سر آغاز دنیا بود. و من پرومته محکوم به زنجیر در ورطای بودنها از دور دستها آمده ام...! و این سوار یله شده خویش را قسمتی از بودن ها میدانم. که شاید در دلی سخت جایی برای ماندن بیابم...! خواهم ماند ..... و زیبا ترین شکل کلامم را برایت خواهم خواند ... و این یگانه ماه ناز را در دلم در جایی پنهان خواهم کرد ... بدور از هیچ دستی از هزاران دست ...



یه بغض بی بهونه باز داره خاکم میکنه ... یه نگاه عاشقونه باز داره نجوا میکنه .... یه حرف عاشقونه بازداره اسمم و فریاد میکنه ...!