.
و تو روزی خواهی آمد روزی که وعده دیدارت دور است ... و پیش از آن تو روزی خواهی رفت ... روزی که پاییز نفس های آخرش را ؛ ها ؛ میکشد ... و من بی توخواهم ماند و من روزی بی تو خواهم مٌرد ...~
ستاره ای دارد دلم ؛ ستاره ای که از پشت پنجره نگاهت مرا میخواند تا اوج عشق برای با تو بودن ... و باز هم این تنها راز ما بود ... نشانی ~ از تمام علامتهای ممنوع بر دیوار ضخیم سر نوشت ... و سرنوشت محتوم هر کس رنگ پوست سرنوشت اوست و در ماتم گل سرخ نه بلبلی به مویه مینشیند و نه بهاری و پاییزی و نه هیچ زمستانی توقف خواهد کرد ..!؟
من دیگر هیچ چیز نمی بینم مگر آسمان بی پایان و عمیق بسیار بلند را بر فراز خود ، که ابرهای لطیف خاکستری به آرامی بر آن شناورند ...! و شبانگاهانی را که دیگر هیچ ستاره ای در آن سوسو نمیزند و دیگر نمیدرخشد. همیشه تجسمی از آن روز خواهم داشت که دلم را با تو به تابستان خواهم آورد ...! مگر انسان از یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان چیزی بیشتر از چهار فصل دلنشین پر خاطره آرزو دارد ...؟ که من با وجود تو همه را خواهم داشت . همه را ...! بهار را ، تابستان گرم و پاییز رنگین و زیبایی زمستان را ...! آری گفته ام که فردا دور نیست ...! فردا روزی خواهد بود زیبا تر از دیروز ، پرشور تر از امروز. از فردایی سخن میگویم که زندگی رنگ دیگریست ... محبتها و صداقتها پر رنگ تر از امروز است و آرمانهایمان فراتر از دیروز.... ~ با تو پاییز و زمستان هم زیباست ... ~ به زیبایی عمر همان پروانه عاشق که بر گرد شمع وجودش پر سه میزد ... و بالهای سوخته اش که تمام دارایش بود را تنها به تو بخشید ... ~