شب هایم بارانی است ..... روزهایم میگذرد ...~


 

من باران اشک می خواهم ... آنقدر باران می خواهم ، تا بتوانم با آن تمامی دلتنگی هایم را در آن زلال کنم ... آنقدر که بشوم خود باران ... آنقدر پاک شوم که روزی شوم تو ... !!! روزی که رفتی و وعده دیدارت شد باران ... روزی که رفتی و چشمانم به درازای شب خیره به در شد ... روزی که رفتی و قطره های اشکی که نه تاب ماندن داشتند نه جسارت افتادن .. و نه از حقارت تن من در اندوه چشمان تو ... وعده دیدارت شد روزی که باران نگاهم تمام شود ... تا به کی باید چشمانم به انتظار آمدن بهار دلت در جاده های بیقراری تو ببارد ؟ ... تا به کی باید ... به دنبال باد تو را به جستجوی ماندن بنشینم ... ؟ تا به کی به انتظار وحی کلامت هزاران سال در غار انزوای دل تنگی هایم بمانم ... ؟ تا که وعده دیدارت نزدیک و نزدیک تر شود ...؟ تا ترا برای همیشه به دلتنگی های دلم افزون تر کنم ... تا که بدانم آمده ای که بمانی ... تا که دیگر بدنبال واژه های دلتنگی نمانم ... و ترا برای همیشه به دلم ومرا برای همیشه به دلت هدیه کنم ... ؟؟ آری پشت این پنجره های دلتنگی کبوتر چاهی است که از اوج باران میگذرد و در انتهای آسمانی که از شب بود که میدرخشید ..! ستاره ای در نور ماهی که در حوض آبی رنگ نگاهت به پروازی بلند می اندیشید ...! آسمان اجازه پرواز را از من گرفت و شاپرکها ی وجود را به دست باد سپرد و این آخرین بهانه بود برای رسیدن به تو ، به تو که آن قدر دوری که اگر پرواز کنم آسمان تمام می شود و من باز هم به تو نمی رسم ...~
 
پارسا 

تو روزی خواهی آمد .... ~

.


زمانی که آسمان دلم باریدن بخواهد ... زمانی که تو وعده دیدارت باران باشد ~ چه خالیم وقتی در کنارم نیستی ~ چه بیقرارم وقتی که ندارمت ~ چه بیتابی میکنم وقتی که وعده دیدارت ، دور است ... میگذرد؛ لحظه به لحظه، نفس به نفس شمارش میکنم؛ طاقت فرسا ~ سرد میشوم ...! من با شمارهها با هم گم میشویم ...~
و تو روزی خواهی آمد روزی که وعده دیدارت دور است ... و پیش از آن تو روزی خواهی رفت ... روزی که پاییز نفس های آخرش را ؛ ها ؛ میکشد ... و من بی توخواهم ماند و من روزی بی تو خواهم مٌرد ...~
ستاره ای دارد دلم ؛ ستاره ای که از پشت پنجره نگاهت مرا میخواند تا اوج عشق برای با تو بودن ... و باز هم این تنها راز ما بود ... نشانی ~ از تمام علامتهای ممنوع بر دیوار ضخیم سر نوشت ... و سرنوشت محتوم هر کس رنگ پوست سرنوشت اوست و در ماتم گل سرخ نه بلبلی به مویه مینشیند و نه بهاری و پاییزی و نه هیچ زمستانی توقف خواهد کرد ..!؟
من دیگر هیچ چیز نمی بینم مگر آسمان بی پایان و عمیق بسیار بلند را بر فراز خود ، که ابرهای لطیف خاکستری به آرامی بر آن شناورند ...! و شبانگاهانی را که دیگر هیچ ستاره ای در آن سوسو نمیزند و دیگر نمیدرخشد. همیشه تجسمی از آن روز خواهم داشت که دلم را با تو به تابستان خواهم آورد ...! مگر انسان از یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان چیزی بیشتر از چهار فصل دلنشین پر خاطره آرزو دارد ...؟ که من با وجود تو همه را خواهم داشت . همه را ...! بهار را ، تابستان گرم و پاییز رنگین و زیبایی زمستان را ...! آری گفته ام که فردا دور نیست ...! فردا روزی خواهد بود زیبا تر از دیروز ، پرشور تر از امروز. از فردایی سخن میگویم که زندگی رنگ دیگریست ... محبتها و صداقتها پر رنگ تر از امروز است و آرمانهایمان فراتر از دیروز.... ~ با تو پاییز و زمستان هم زیباست ... ~ به زیبایی عمر همان پروانه عاشق که بر گرد شمع وجودش پر سه میزد ... و بالهای سوخته اش که تمام دارایش بود را تنها به تو بخشید ... ~
چشمهایم برای تو ... ~
~~~~~~~~~~~~~~~~~
اشکام و پاک کنم یا نه؟ .... ~
 
پارسا

کجاست جای رسیدن ...؟" ~


سکوت ، زبان ناگفته فرشته هاست .. .سکوت ، سر درخشش آن چشمهاست که هنوز از آن نگاه کهنه می سوزند ... بعضی کلمات را نباید خرج کرد ... بعضی چیز ها را نباید فروخت ... روی بعضی چیزها نباید قیمت گذاشت ... نباید .. من همه چیز را باخته ام ... همه چیز را ... ~ ترسم از این نیست ... ترسم از زخمهای دلم نیست ... ترسم از بی چیزی در بازار شلوغی که در آن همه چیز را ارزان می خرند و می فروشند نیست ... ترسم انتهایی است که بر آن پایانی متصور نیست ... بر انتهایی که از سوی دیگری مرا به خود می کشد ... از هجوم دنیایی که صاف ترین لحظات مرا طلب می کند ... پنهان ترین نگاه وجودم را می خرد ... بهایش را می دهد ... و مرا با خود تنها می گذارد ... ترسم از تسلیم شدن است ... تسلیم ... تسلیم ... ~
این طوفانها هنوز همه چیز را از من نگرفته اند ... هنوز چیزهایی برای من مانده است ... خیال نکن که آن حقیقی ترین هیچ گاه مجال ظهور بر پست ترین وادی را خواهد یافت ... گمان مبر که روزی این چشمهای رهگذر ، این چشمهای جستجوگر قانع ، توان راه یابی به آن گم شده را می یابند ... " کلام محبت و دوستت دارم ها " کلامی نیست که این قدر راحت میان کوچه و بازار روان شود ...~
کی ؟ کی نازنینم ؟ این دریاها آرام می شوند ؟ کی من نقش آن جزیره را در آن دورها می بینم ؟ کی میرسد که تو دیگر رویا نباشی ...؟ کی می رسد که او که خیر الفاصلین است ، کی می رسد او که تمام لحظه های عالم مال اوست ، کی می رسد او که مهربان است و همیشه چشمانش این پایین ما را نگاه می کند ، آن فاصله ها را که با آن می توان از تمامی درها گذشت ، از آن در تنگی که مسیح گفته ، از آن گذرگاه عافیت که تنگ است ...! نشانم دهد ؟ کی می شود که نشانم دهد و نترسم ...! نترسم ...! نترسم ...! از جای زخمی که هر لحظه سینه ام را میفشارد ....! و من از قهر او سخت گریزانم ، سخت گریزان و دیگر هیچ بهانه ای زیستنم را آسان نمیکند ~ دلم می خواهد نه برای تو ، برای کسی که شبی در انتهای آن روزهای سیاه که هر لحظه اش هزار شب تاریک بود ، برای کسی که شبی در آن روزها که زشت ترین روزهای عمرم بود و پر بود از تیره ترین کلام عالم ، پر بود از کینه ، به من مهر را آموخت ، دلم می خواهد برای تو بنویسم .. ~
میدانی ؟ من عزیزترین و با ارزش ترین داراییم را جایی در انتهای قلبم تنها برای تو پنهان کرده ام جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید ... جایی که هیچ دستی به آن جا راه نخواهد برد ، داراییم را نگاه می دارم و هر چه طوفان ، هر چه باد ، هر چه موج بیاید من چیزی از دست نخواهم داد ، آنچه ماندنی است خواهد ماند ، خواهد ماند... ~
تنها لحظات اندکی ، تنها ثانیه های کوتاهی ، به کوتاهی تمامی خوابهایی که دیدم و نیمه رهایم کردند .. کوتاه ... تنها میان چشمهای اندکی ... چیزی از آن اصل روان خواهد شد ، چیزی بی کلام ، سکوتی بی کلام در نگاهی کوتاه که عابری به عابر دیگر می کرد . عابری که غریبه نبود ... عابری که رفت ~ رفت برای آنکه رفتن تمام داراییش بود ... برای آنکه باید می رفت ودیگر ملالی نیست ، غریب ، غریبه ...! مسافر ..! مرا سفر به کجا می برد ؟ کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند ... کجاست جای رسیدن ...؟" ~
نازنینم ، من روزهای زیادی را با غم زیسته ام ... روزهای زیادی را که حتی یک روزشان هم برای یک زندگی زیاد است ... من روزها با غم زندگی کرده ام ... اما نه ، زندگی با کینه و غم زندگی نیست ...! تکرار هر روزه مرگ است ...! تنفس بیمار مسلولی است که با هر نفسش مرگ را به درون می کشد ... تنفس بیماری است که هر نفسش تمام زیر و بم دستگاه تنفسش را پنجه می کشد و از درون خفه اش می کند ، من روزهایی از حق زیستن محروم بوده ام و بگذار برایت داستانی تعریف کنم از شبی که من میهمان غریبه کسی بوده ام و میز بانی داشته ام ، که میزبان خوبی بود ، خوب نازنینم ... خوب بود ... ~ آن خوبی که تو می دانی معنایش چیست ... آن خوبی که هنوز هر وقت که چشمانم را ببندم و لبانم را ، به من لبخند می زند و مثل دخترک کبریت فروش ، روشن می کند آن تاریکی ها را که هنوز تاریک تاریک تاریک است ... خیلی چیزها را نمی شود فراموش کرد عزیز من ... خیلی چیزهای کوچک را نمی شود فراموش کرد ، آن هنگامی که ترا به خود هدیه کردم .. پر بودم از غم ، پر بودم از دردی پنهان که هیچ عابری از آن هیچ نمیدانست که کیستم ..؟ چیستم ..؟ ولی تو اینک میدانی ... میدانی که تنها ترا خواسته ام .. و تنها وابسته و دلبسته تو گشته ام ... ! آن قلعه سنگی یادت هست و آن شبنم ها و یاسهای وحشی که دست هیچ عابر خسته ای حتی آنرا لمس نکرده بود و روزی دیدیم که ساقه های یاس شکسته شده بودند وتو چه مهر مندانه ساقه های تکیده شده و له شده اش را نوازش میکردی ، آری همان ... همان بوته یاس را میگویم ... اینک مژده ای دهم که یاس هنوز هم در کوچه باغ تکیه بر استواری دیوار سنگی زده است و پر از شکوفه های یاس رازقی ، پر از شکوفه گشته است ، پر از شکوفه نازنین ... پر از شکوفه های یاس ... ~
میدانی این یعنی چه ...؟ آری یعنی زندگی ... یعنی بودن ... نرفتن ... ماندن ... ماندن ... ماندن ... ماندن ~