و این بار نیز منم .. مردی که در پشت پنجره غبار گرفته کلامش نشسته است و بر روی آن نوشته است ببار باران ببار از صداقت گفتاری که در تو جاری است.... چه خوب یادم هست که گفتی میایی .. و من چه بیتابانه ثانیه های شب را تنفس کردم ...! انگار که دگر بار به زیستنی دوباره مرا خوانده اند ....! مرا به گفتاری تازه تر ... به واژه ایی که هیچ گاه در هیچ محفلی خوانده نشده است ..!. و من اینک برای تو میگویم .. که چه ثانیه هایی را با یاد تو تنفس کرده ام.. که بیایی و برای همیشه بیایی .. روزی که نباشی روز مرگ من است ....! و مرگ من ...! عجب تماشایی است.
همیشه شب از ظلمت خود وحشت میکند .. و من از تنهایی ......
لحظهها را پشت سر میگذارم ، قدمهایم را میشمارم ، نفس نفس زنان پیش میروم و ضربان قلبم لحظه به لحظه تندتر میشود. در کوچه باغ عشق ، در سایههای درختان زیر نور مهتاب ، در ساعاتی پر از التهاب و در تاریکی ، نوری کمسو ولی پرامید مرا به سوی خویش میکشاند. جلو میروم و درختی پربار میبینم. درخت مرا به سوی خویش صدا میزند ، باز هم جلوتر میروم. به ناگاه درخت به کنار میرود و من دالانی پر پیچ و خم در برابر دیدگانم آشکار میشود. داخل میشوم ، هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده ؛ مسیری را جلو میروم و به مکانی پر از صفا ، پر از صمیمیت و پر از هر آنچه امید زندگی است میرسم. خوب که به اطراف نگاه میکنم فرشتهای زیبا را در کنار خود میبینم. او با کلمات زیبای خود مرا آرامش میدهد و خستگی راه را از تن من بیرون میکند. ضربان قلب من همچنان تند مانده است ، لحظهها میدوند ولی من بیحرکت ماندهام و با او و با تاریکی شب و با صدای ناله باد و با صدای گریة باران عمرم را سپری میکنم.
دیواری بس نازک ، دیواری لرزان و بیثبات ما را از محیط بیرون جدا نگاه داشته و دیگران را از حریم خلوت ما دور کرده است. دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند ما را از هم جدا کند چراکه ما در قلبها و دلهای هم جا گرفتهایم و هر وقت قلب و دلمان را از ما بگیرند خواهند توانست جدائی ما را هم ببینند. در این لحظات تنها هستیم و به درددل یکدیگر گوش میکنیم ، در این لحظات بیداریم و به اشکهای هم چشم میدوزیم و در این لحظات هرگز و هیچ وقت یکدیگر را جدای دیگری نمیبینیم.
باز هم شب است ، من ماندهام و تنهائی خویش ، من هستم و درماندگی در پیش.
باز هم مهتاب است و صدائی خفیف که از دوردست مرا میخواند و مرا میخواهد.
باز زندگی به من نیشخند میزند و میگوید : “تو اسیر منی و محکوم به من”.
آری من اسیر زندگیام و محکوم به آن ؛ و تو ، آری تو ای فرشتة کوچک زیبای من ، اگر در کنارم باشی و اگر در فکرم ، قلبم و روحم باشی زندگی را خواهم پذیرفت وگرنه مردة متحرکی بیش برای اطرافیانم نیستم.
در قمار غم عشق ، هرچه دارم از توست ، هرچه باختم از توست. مرگ به از زنده بودن باشد ، که همه درد من که همه جان من از توست.
مینویسم پرغم ، مینویسم با عشق ، مینویسم پردرد ، مینویسم از دل که اگر عمر مرا ، جان مرا برگیرند بهتر است از آن که لحظهای رویت را از نگاهم گیرند.
دوست داشتن فقط آن چیزی نیست که به زبان میآوریم بلکه تمام آن حرکات و رفتاری است که به خاطر دوست داشتن انجام میدهیم و تمام آن ناگفتههائی است که زبانمان یارای بیان آنها را ندارند.
بسیاری از اندیشمندان و بزرگان ، زندگی را سخت دریافته اند و راحتی و آسایش را در اما و اگر های فراوان .
هیچ گاه از این دنیا لذت نخواهی برد ، مگر آنکه دریا در رگهایت جاری شود ، بهشت همچون پیراهنی اندامت را بپوشاند و تاجی از ستارگان بر فراز سرت جای گیرد . و بعضی دیگر همچون ویکتور هوگو فرمول ساده ای برای لذت بردن از زندگی و خوشبختی ارائه کرده اند . زندگی ریاضیات است ، خوبی را جمع کنید ، دعوا ها را کم کنید ، شادی ها را ضرب کنید ، دردها را تقسیم کنید و از نفرت جذر بگیرید و عشق را به توان برسانید به توان صد نه هزار نه ......
شاید نگاه ما به زندگی وابسته به این معناست که آیا عشق را تجربه کردیم یا نه ؟ زندگی در نگاه عاشق بسیار زیبا و دل انگیز است چرا که او انگیزه بزرگی چون عشق در پیش رو دارد زندگی چیزه با شکوهیست که خداوند به ما انسانها هدیه فرمود . به شرط آنکه قدرش را بدانیم و از لحظات نابش استغاده کنیم به هر حال ظرف زندگی پر است از چیزهای خوب و دوست داشتنی و فرقی نمی کند در کجا هستید مهم این است که این هدیه الهی را با محبت با عشق و با عاشقی سپری کنیم .
از تمام راز و رمزهای عشق جز همین سه حرف ساده ( عین و شین و قاف )
جز همین سه حرف ساده میان تهی
من سرم نمی شود ، راستی ... سرم نمی شود ، دلم که می شود
قسمت نشد تا در کنار هم بمانیم
قسمت نشد تا درهوای هم بمیریم
تا سرنوشت ما جدایی رو رقم زد
ای یار عاشق از جدایی ناگزیریم
فرصت نشد غمگین ترین آواز خودرا
در خلوت معصوم چشمانت بخوانم
صدسوز پنهان مانده درسازم که یک شب
باگریه درچشمان گریانت بخوانم
آیینه ام چین خورده از رنج جدایی
از تو سرودم یعنی فصل آشنایی
تو رفته ای تا صدبهار ارغوانی
بعد از تو دشت و خانه رادربربگیرم
بعد از تو ای عاشقترین هرکوچه خواهد
هم چون صدف از نام تو گوهر بگیرد
این شعر و خیلی دوست دارم تقدیم می کنم به کسی که خیلی دوستش دارم .
اطلاعیه :
1. دوستان عزیزم این وبلاگ تا مدتی آپدیت نخواهد شد ... ولی ارتباط من با شما تا آنجا که مقدور باشد ، قطع نخواهد شد.....
2. صفحه کامنت ها هم بدلیل کم کردن فشار کاری خودم واینکه این امکان هست که نتوانم به همه شما مهربانانم سر بزنم و شرمنده محبت های بیشمار شما گردم تا مدتی کوتاه بسته میگردد ولی همان طوری که در بالا اشاره نمودم ارتباط من با شما تا آنجا که امکان داشته باشد قطع نخواهد گردید.....
قدر همدیگر را بدانید که این دنیای فانی ارزشی ندارد و گذراست . همه شماها را دوست دارم و یکایک شمارا به خداوند منّان می سپارم … شاد و سربلند باشید ....
بر گرفته از : خاله سحر
صدای گامهایش را می شنوی...
پاییــــز است.
فصل مهـــــر؛فصل تـو
فصل هزار رنگ زندگی ام با تو
فصل اولین تپشهای گرم عشق تو درقلبم
و جاری شدنم در زندگی؛ در تو ...
فصل حرفهای نگفتنی
فصل نواخته شدنم از تو
نواخته شدن شنیدنی ترین ملودی زندگی ام؛
بنویس بر یاس کبود، بنویس بر باور رود
بنویس از من بنویس، بنویس عاشق یکی بود
آه قصه بگو، از این عاشق دور
تو از این تنهای صبور، بی تو شکست، چو جام بلور
بنویس بر یاس سپید، بنویس از عشق و امید
بنویس، دیوانه ی تو، به خود از عشق تو رسید
تو، موج غرور، این دل، سنگ صبور
بنویس از آنکه چو اشک، از دیده چکید، به گونه دوید
بنویس دنیای منی، همه ی رویای منی
منم اون بی تابیه موج ... تو هنوز دریای منی
غریبونه شکستم، من اینجا تک و تنها
دلخسته ترینم، در این گوشه ی دنیا
ای بی خبر از عشق، نداری خبر از من...
روزی تو میایی، نمانده اثر از من