حسادت

سلام خدمت دوستان عزیز

حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت : این سیب را بخور
حوا که درستش را از خدا اموخته بود امتناع کرد. مار اصرار کرد و گفت :
این سیب را بخور تا برای شوهرت زیبا شوی.
حوا پاسخ داد : نیازی ندارم او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید و گفت : البته که دارد . حوا باور نمیکرد. مار او را به بالای تپه
به نزدیکی چاهی برد و گفت : آن پایین است. آدم او را آنجا مخفی کرده است .
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی
را در آب دید و سپس سیب را که مار به او پیشنهاد کرده بود خورد.
(و انسان از حسادت از بهشت رانده شد)

از این داستان چه نتیجه ای گرفتین خواهشن نظر بدین

نظرات 5 + ارسال نظر
میلاد سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:22 ب.ظ http://www.milad-handsome.tk

سلام
وبلاگ خوبی داری
موفق باشی

بانو سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:06 ب.ظ http://banoo.blogsky.com

سلام

خب اگر خدا نمی خواست ...

دنیا زیادم جای بدی نیست.

امید عرب چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:40 ق.ظ http://omidarab.blogsky.com

هیچ وقت برای بالا بردن امنیت سیستم خود دیر نیست abc-security اینبار با الفبای امنیت مشکل های شما را خواهد شد.

شوکا پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:14 ق.ظ http://baroonsobhdam.blogsky.com

حسادت گاهی زیباست... مثل ان روز که حوا یک سیب خورد! ...

اوشگول پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:29 ق.ظ http://oshgool.blogsky.com

سلام خوبی...قشنگ بود...والاه نمیدونم چی بگم ولی خیلی این حرف معنی های زیبایی داره..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد