-
دلتنگی
سهشنبه 20 آبانماه سال 1399 07:12
از دلتنگی زیاد برای تمام کسانی که از ذهنم می گذرند دست تکان میدهم
-
به یاد آن روزها
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 19:47
سلام ، من شاید برگشتم . به نظرم خیلی طولانی میاد چون تو این مدت واقعا" دلم برای وبلاگم ، دوستام و وبلاگاشون تنگ شد ... !
-
دلتنگی
یکشنبه 12 اسفندماه سال 1386 17:10
نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد . بهش گفتم: کمک نمی خوای؟ گفت:نه . گفتم: خسته می شی بذارخوب کمکت کنم دیگه . گفت: نه خودم جمع می کنم . گفتم:حالا تیکه ها چی هست؟بد جوری شکسته معلوم نیست چیه؟ نگاه معنی داری کرد و گفت:قلبم. این تیکه های قلب منه که شکسته. خودم باید جمعش کنم بعدش گفت : می...
-
می ترسم می ترسم !!!!!
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 09:51
ترسم از شب نیست ... ترسم از نبودن نیست ... ترسم از دلی است که پرده پوشی نمیداند ... و زمانی که بیهوده بگذرد ... و باز در امتداد شک و دلهره ... اسیر وسوسه اندیشه های خود به راه خود برویم ... راهی که هر لحظه ترس و دلهره ، بر اندام شب ، می اندازد ...! ترسم از تکرار است .. تکراری سخت سرد ، تکراری که بی تو باشم ... دلم از...
-
چقدر دلتنگی از میان ثانیه هامان پیداست ....! ~
شنبه 31 تیرماه سال 1385 21:16
تنهایی می آید ، می نشیند و ساعتهایم را می بلعد ، چنان با احتیاط که حتی ثانیه ای توقف نمی کند ، همیشه گمشده ای داریم و میان آنچه که نیست و ما گمشده هستیم ، برای آنچه که هست و دست های تهی از محبتی که هنوز برای آنچه که نیست همیشه خالی .. خالی است ...! چقدر دلتنگی از میان ثانیه هامان پیداست ...! تو آنقدر بزرگی که فقط تو...
-
ستاره جان تولدت مبارک
جمعه 2 تیرماه سال 1385 19:11
می پرد مرغ نگاهم تا دور وای باران باران پر مرغان نگاهم را شست ستاره جان دوست عزیز، به امید تندرستی و پیروزی ات در تمام مراحل زندگی، زاد روزت را شاد باش میگویم. امیدوارم در زندگی همیشه پیروز باشی و همیشه احساس موفقیت و شادکامی داشته باشی. تولدت مبارک *************** سخنی کوتاه با دوستای گلم : به راه افتادن یک وبلاگ...
-
چقدرغریبه ای با من؟
جمعه 19 خردادماه سال 1385 17:47
انگار نه انگار که تا چند وقت پیش بهم می گفتی دوست دارم! نمی دونم چرا دیگه نمیبینمت؟ بیا بیرون از پشت این همه غبار و دود...... انقدر بیگانه شدی که دیگر نمی تونم حست کنم بیا برای دلخوشی من هم که شده برای چند روز ادای عاشق معشوق های الکی رو در بیاریم..... بیا روزهایی رو بازی کنیم که همیشه حسرتش توی دلم می موند..... بیا...
-
نمی دونم چی کار کنم !!!!
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:26
عشق فضایی به وجود می آورد که در آن درهای تازه ای به روی ما گشوده می شود و عشق یک موقعیت تاریک و روشن به وجود می آورد تنها در این لحظه است که می فهمیم چه چیزی واقعی و چه چیزی غیرواقعی است. در هنگام عاشق شدن به نهایت توانمان و به نقطه اوجمان وقوف می یابیم اما ما آنجا نیستیم و به همین دلیل اندوهگین می شویم. درعشق دو قلب...
-
باز هم به هوای تو مینویسم ...~
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1385 11:00
به آخر رسیدم ... انگار که سالهاست چهره ام رو ندیده بودم … خودم و خوب که نگاه کردم نشناختم ... چقدر تغییر کرده بودم ...افکارم .. اندیشه و اعتقاداتم ... فرم صحبت کردنم ... همه رویا هام .. همه تغییر کردن ... انگار که دیگه خودم نبودم .. خیلی زمان نیاز داشتم تا به خودم برسم ... و باز خودم باشم ... که میخندیدم ... که همیشه...
-
عشق بجز عشق چه پاداشی دارد ؟
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 11:57
هنگامی که عشق در هیاهوی زندگی آدم ها گم میشود، زندگی رقص رنگین کمان خویش را از یاد خواهد برد و نغمه ی آهنگین خویش را فراموش میکند در چنین شرایطی زندگی شعر نمیگوید، شور در دامن ندارد. این تنها عشق است که زندگی را قابل زیستن و دوست داشتنی مینماید و این تنها عشق است که شما را به دیگران، به کل ، به هستی، به خدا و به خود...
-
ستاره بخت هیچ کس شوم نیست،ما هستیم که آسمان را بد تعبیر مى کنیم
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 15:52
زندگی بسیار کوتاه است پس چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. باید پای قمار آن نشست. فقط کمی وقت برای بازیگوشی و زمزمه کردن لازم است تا آوازهای دلانگیز شنیده شود. زمان را نباید از دست داد و از لذت بردن زندگی غافل شد. این زندگی مال ماست و ما باید به اندازه ی ظرفیت و لیاقتمان از آن لذت ببریم. هر وقت از زندگی احساس رنجش...
-
انگار بر دیوار شیشه ای روحم با الماس خط میکشند ... !
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 21:05
کدامین کلام ترا به زوال گلدان های بی گل برد ... ؟ در کدامین مکان و کدامین زمان ، خود را جا گذاشته ایم.! خودم را ، من را ، خوده صبورم را ، منه انتظارم را ....! کدامین قصه را نا تمام خواندیم ؟ کدامین گناه ، دل زخم خورده ام را بیش از این به جراحت کشید ... ؟ در کدامین زمان صبوری را گم کرده ام ... ؟ کدامین باد با وزیدنش...
-
با من بگو از شمارش نفسهایت ... ~
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1385 18:25
این شعر نیست ... کلام نیست ... متن حاشیه بر اوراق یک دفتر خاطرات نیست ...! این حقیقت است ... حقیقتی افسانه ای ... که بارها افسانه ام با تو به حقیقت پیوست از تو سر شار شد از تو جانی دوباره گرفت ... از نفسهای گرم تو ... از صداقتهای گفتار تو ... از محک های بی دریغ تو سخت می ترسم ...! سخت می هراسم که آتش شرمم را باور...
-
شب هایم بارانی است ..... روزهایم میگذرد ...~
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 11:10
من باران اشک می خواهم ... آنقدر باران می خواهم ، تا بتوانم با آن تمامی دلتنگی هایم را در آن زلال کنم ... آنقدر که بشوم خود باران ... آنقدر پاک شوم که روزی شوم تو ... !!! روزی که رفتی و وعده دیدارت شد باران ... روزی که رفتی و چشمانم به درازای شب خیره به در شد ... روزی که رفتی و قطره های اشکی که نه تاب ماندن داشتند نه...
-
تو روزی خواهی آمد .... ~
جمعه 18 فروردینماه سال 1385 11:00
. زمانی که آسمان دلم باریدن بخواهد ... زمانی که تو وعده دیدارت باران باشد ~ چه خالیم وقتی در کنارم نیستی ~ چه بیقرارم وقتی که ندارمت ~ چه بیتابی میکنم وقتی که وعده دیدارت ، دور است ... میگذرد؛ لحظه به لحظه، نفس به نفس شمارش میکنم؛ طاقت فرسا ~ سرد میشوم ...! من با شمارهها با هم گم میشویم ...~ و تو روزی خواهی آمد روزی...
-
کجاست جای رسیدن ...؟" ~
جمعه 11 فروردینماه سال 1385 00:59
سکوت ، زبان ناگفته فرشته هاست .. .سکوت ، سر درخشش آن چشمهاست که هنوز از آن نگاه کهنه می سوزند ... بعضی کلمات را نباید خرج کرد ... بعضی چیز ها را نباید فروخت ... روی بعضی چیزها نباید قیمت گذاشت ... نباید .. من همه چیز را باخته ام ... همه چیز را ... ~ ترسم از این نیست ... ترسم از زخمهای دلم نیست ... ترسم از بی چیزی در...
-
همنفس ...
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 19:02
تویی هم نفسم ... تویی همرازم ..تویی هم پیمانم ... تویی آنکه هر لحظه در ذهنم ساخته ام ... تویی که هر لحظه می پندارم سخاوت دستانت چقدر در اوج نفس هایم لمس دستان نگاههای دریای توست ... همنفس جاده های تنهای ... همنفس قسمت من؛ همنفس هق هق من ؛..همنفس شاد زیستنم ... تنها تویی ...! تویی که اگر یکدم , نبینمت دلتنگی مجالم...
-
~ ... در امتداد نگاه تو ... ~
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1384 10:58
* میخواهم در امتداد نگاه تو باشم ... ~ میخواهم در گذر از اندیشه های بودنت تا آخرین ساعات عمرم در چشمانت بمانم ... میخواهم هر چه خوبی است برای تو باشد .. میخواهم خط موازی ، نبودن ها را بشکنم ... میخواهم تنها تو باشی که در ذهنم .. روحم .. روانم و پاکی تنم در استواری بودنم بمانی که مجالی برای ماندنم بماند .. که بمانم .....
-
فاصله های دلتنگی ...
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1384 00:03
شاید بزرگترین اندیشه ام .. را در دلتنگی خلاصه کرده باشم .. اندیشه ای که هر لحظه مجالی برای بودنم .. ماندنم .. و به اوج رسیدنم باشد .. من از ؛ جاده های بی کسی میترسم ... من از دلی که جایی در آن نداشته باشم ... من از دلتنگیم ؛ جز فاصله های تقدیر هیچ نمیدانم ... فاصله هایی که هر لحظه به آن نزدیک و نزدیک تر میشوم ... و من...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1384 16:49
خداحافظ
-
هرگز فراموشت نخواهم کرد ...!
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1384 13:52
یک آسمون آبی سقف اتاق دلم را پوشانده ... یک شب پر ستاره که میشود از لابه لای شفافی فروغ نور ماهه چشمان تو ستاره را چید ..! امشب تمام عاشقانه ام را برای دل تو خواهم گفت ...! تمام آنچه که رنگ به زیستنم زد را که تمام رنگ ها ... تمام کلماتی که اینک از دلم جاری میشوند .. بر اوراقی سفید به سپیدی دل تو را زیبا ترین نوع بیانم...
-
یه بغض بی بهونه
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1384 15:55
پنجره ای خواهم گشود .. بسوی بارانی نگاهت .. بسوی تمامی ابرهایی که باریدند و باریدند ... پنجره ای به شکل یک اواز بر سیم گیتار ... من نه از خاکم ..نه در بندم .. نه از مشرق ..نه از غربم ... من از اسمان نگاه تو میگویم .. بی هیچ فروغی از ماه ... من از تو میگویم .. از دلی پاک به وسعت تمام دنیا ... یگانه نگاهم تو بودی .....
-
کلمات انتظار میکشند...!
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1384 21:26
چقدر ثانیه ها دیر میگذرند در نبودنت ...! چقدر .. لحظات در چشمان منتظر دقایق را بیمشارند .. نفس در سینه ام حبس میشود .. کلمات انتظار میکشند...! نفسها از دقدقه های واپسین کلام بند میآید ....! وحشت جدایی و تنهایی بیش از هر وحشتی انسان را میلرزاند...! آری من از نبودنت وحشت دارم..! نه از شب ترسی دارم .. نه حسد .. نه از کین...
-
مردی از آتش ... زنی از خاک ...
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1384 22:24
چشمانت را که دیدم ... چشمانم را بستم .... چشمانی که در عمق نگاهی گم بود ...! چشمانی که از سو سوی نور عشق در جاده های غربتت محو و ناپیداست ........ ! چشمانی که از پشت خیس پنجره ها در مه ای غبار آلود در انتظار دیدن تصویر ندیده ات به آسمان چشم دوخته است که شاید در میان ستاره ها نمایان شوی ... لمس دستانت همچون باوری در...
-
مرا به زیستنی دوباره بخوان...
جمعه 5 فروردینماه سال 1384 15:00
و این بار نیز منم .. مردی که در پشت پنجره غبار گرفته کلامش نشسته است و بر روی آن نوشته است ببار باران ببار از صداقت گفتاری که در تو جاری است.... چه خوب یادم هست که گفتی میایی .. و من چه بیتابانه ثانیه های شب را تنفس کردم ...! انگار که دگر بار به زیستنی دوباره مرا خوانده اند ....! مرا به گفتاری تازه تر ... به واژه ایی...
-
نور مهتاب
جمعه 28 اسفندماه سال 1383 21:23
. در امتداد شب زندگی کردن یعنی عشق ، یعنی تو ، یعنی همه دنیا و بی تو بودن مرگ است حتی اگر نام زندگی را بر کولهبار عمرت داشته باشی. میتوان زندگی کرد ولی زنده نبود ولی میتوان دوست داشت و زنده بود ، گریه کردن امید به زندگی است و خندیدن وجودی میخواهد پر از شور ، پر از شوق. لحظهها را پشت سر میگذارم ، قدمهایم را...
-
سلام
سهشنبه 18 اسفندماه سال 1383 19:59
بسیاری از اندیشمندان و بزرگان ، زندگی را سخت دریافته اند و راحتی و آسایش را در اما و اگر های فراوان . هیچ گاه از این دنیا لذت نخواهی برد ، مگر آنکه دریا در رگهایت جاری شود ، بهشت همچون پیراهنی اندامت را بپوشاند و تاجی از ستارگان بر فراز سرت جای گیرد . و بعضی دیگر همچون ویکتور هوگو فرمول ساده ای برای لذت بردن از زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 دیماه سال 1383 09:27
قسمت نشد تا در کنار هم بمانیم قسمت نشد تا درهوای هم بمیریم تا سرنوشت ما جدایی رو رقم زد ای یار عاشق از جدایی ناگزیریم فرصت نشد غمگین ترین آواز خودرا در خلوت معصوم چشمانت بخوانم صدسوز پنهان مانده درسازم که یک شب باگریه درچشمان گریانت بخوانم آیینه ام چین خورده از رنج جدایی از تو سرودم یعنی فصل آشنایی تو رفته ای تا...
-
به شوق تو
سهشنبه 1 دیماه سال 1383 15:17
به شوق تو ... همچون شبنم روی برگ درخت باغچه خانمان روزی آرام در آرزوی دیدنت نشسته ام ! چشمان با طراوتم را با اشک های دلتنگی ام پاک بر چهره زیبای تو دوخته ام ! پرنده زیبای من ای ترانه زندگی براستی با آن همه دلبستگی با کدامین تاب وتوان دل از تو برکنم !
-
شهر تو
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1383 16:16
برسد به دست تو من به شهر تو سفر کردم ، همین چند وقت پیش ، یه چیزی در حدود یکی دو سال نوری پیش یا شاید هم پس ، دقیقا یادم نیست . من در شهر تو خیلی چیزها دیدم ، و همه آنها را هم در گوشه از کتاب قصه ام نوشتم . من در شهر تو : من آدمهایی را دیدم که برای زنده ماندن ، جان می دادن !!! اسبی را دیدم که می گفت : خودمونیم ، انسان...