بهار

من از قصه زندگی ام نمی ترسم
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.
ای بهار زندگی ام
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد
برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که قلب من هم شکسته
بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام

مرداب

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی یک جنگل دور سرد و تاریک مثل گور، زیر ریشه درختهای کوهنسال بلند که همه چیز به دست راه به خورشید نمی دادند که روی سینه  نرم علف مرداب سرد و سیاه خفته بود.

مرداب از قدیم و ندیم اونجا بود، اما با اون دل لبریز از خشم همیشه تنها بود.

عاقبت یه روز تموم حیونا جمع شدن

یکی گفت : بابا مرداب تنهاست، بهتره فکری بحالش بکنیم

پایه مرداب تو زمینه، شاید م واصه همینه ، تو دلش پر شده کنیه

قمری گفت : من براش قصه خورشید و می گم

شب پره بالاشو بر هم زد و گفت : منم از عشق بگوشش می خونم

قصه زهره و ناهید و می گم

لاک پشت چرت می زد.

همه با هم گفتن : چرا چیزی نمی گی پدر بزرگ ؟

آخه تو بزرگتری، حرف تو یک حجته.

لاک پشت آهی کشید و زیر لب خنده کرد

نرم و آروم سر شو بر توی لاک

هر چی بود، تجربه بیشتری داشت، عمری داشت و توی سرها سری داشت

می دونست هر سخن جایی داره، خیلی حرفا رو همون بهتره اصلا نزنی!

زبون نگه داری دل و به دریا نزنی.

اما باد بازی گوش، آروم، آروم قورید و گم شد تو فضا

که بابا ساده دل، آخه مرداب کجا ؟ عشق کجا ؟

دو تا کفتر تو هوا چرخ زنون، با هم اومدن پایین

بچه ها چه خبر جمع شدین ؟

همه با هم گفتن : صحبت تنهایی مرداب، بالها رو به هم زدن

که آهای همسایه ها، ما داریم میآیم از اون راههای دور

از توی شهر بلور، شهر زیبایی و نور

دونه از گل نیلوفر آبی رو آوردیم سوقات، برای جنگل پیر

حالا اونومی آریم، کنج مرداب می کاریم

صبحی بود، مرداب آروم دو تا چشمها شو گشود

این چی بود ؟ یه گل نازک و زیبا و سپید

روی سینش به نگاش می خندید.

تو گل مردابی، ن گل آفتابم.

گل آروم گفت زیر لب :

ریشه ام اینجاست چه کنم ؟ نمی تونم بکنم ؟

دو سه روزی که گذشت پرنده جمع شدن

تا واسه گل بخونند شبنم هم جمع شدن تا رو پر گل بمونن 
یهو مرداب کف آورد به روی لب ...!

خفه شین پرنده ها! متربه ای دور گرد بی نوا!

ای نسیم هرزه گرد، دیگه اینجا بر نگرد

گل فقط، ماله منه، ماله منه ...!

گل آروم پا شد نشست، پراشو وا کرد و بست

بغضی کرد و زیر لب با غم گفت :

شبا من می خوام مهتاب ببینم، روزا آفتاب ببینم.

گل باید حموم شبنم بگیره، گل بی شبنم میمیره

صبح باید به چه چه پرنده ها، پرا شو وا بکنه

تو آینه خورشید خود شو نگاه کنه

گل اگه شاد باشه، نفسش از قفس آزاد باشه

غنچه هاش بازمیشن، با تو هم راز میشن.

روی سینه ات یک گلستون می سازن، در تو هستی می سازن

من گل صحرایی نسیم به خدا            عاشق روسوایی نیستم به خدا

                                نمی خوام  قلبت  تنها   بزارم              نمی خوام  ریشمو  در  بیارم

اما تنهایی فقط مال خداست، گاهی هم باعث مرگ آدماست.

اما مرداب نمی خواست گلش آفتاب و مهتاب ببینه

حتی راضی نمی شه، چشماش گل بهم بره، مبادا اونا رو خواب ببینه!

حرف آورد به روی لب، کف هی بالا اومد اوج گرفت، موج گرفت

سینه اش از هم واشد، گل توی موجای تیره دیگه ناپیدا شد

وقتی داشت آروم آروم می رفت پایین،

به قازا تن داده بود، برگاشو بر چیده بود،

توی سینه اش یه دونه شبنم زیبای درشت خوابیده بود.

گل با شبنم خودش یه قل دو قل بازی می کرد.

به همین خودش رازی می کرد!

رو سینه اش یه دونه شبنم زیبای درشت خوابیده بود

 

سلام خدمت دوستان عزیز
خیلی ممنون که به من سر میزنید و با نظراتتون منو خوشحال می کنید
می خواستم یک داستانی رو براتون تعریف کنم که متنش خیلی زیاده
داستان
مرداب
که نمیدونم تا به حال شنیدین یا نه اما واقعا زیباست
اگه موافق هستین براتون تو ۲ یا ۳ قسمت تعریف کنم تو نظرات به من بگین
راستی یک معذرت خواهی که لوگو و لینگ شما رو پاک کردم به خاطر قالب بود
دوباره همه رو براتون می زارم . ممنون .


نفس از من گرفت آنکس  که عمری

برام عاشقانه هم نفس بود

به زنجیر طلای پای دل بست

دریقا عشق شیرینش هوس بود

ز پیغامش دلم دیگر نلرزید

نپرسیدم کجا و با چه کس بود

نخواهم بدانم در چه حال است
هوس هم بود اگر یک بار بس بود

بلبلم

واسه کی ترانه خوندی
واسه من مگه نخوندی؟
واسه هر کسی تو خوندی
اومدم چرا نخوندی
دیگه از من بریدی

صدای فریاد مرا هیچ کس نشنید
جستجوی عشق مرا هیچ کس ندید

سلام

سقوطی در کار نیست، مرده ها را محاکمه
نخواهند کرد!
من با نگاه روشن خویش
راهی خواهم گشود برای فرداهای تو-
از میان تاریکی هایی که تو را احاطه کرده
اند
وچنان آرزومندانه دعایت خواهم کرد
که مطمئن باشی خون زندگی
همواره در رگ هایت جریان خواهد یافت-
اما من که
زمانی طولانی عاشقت بوده ام،
چنان درسپیدی گذر زمان گم خواهم شد
که تو حتی در میان دفتر خاطرات کهنه ات
هم-
نشانی از من نیابی!
من خواهم رفت
و تو شادمانه بال و پر خواهی گشود
و همچنان از سرسره زندگی پایین خواهی
لغزید
و فراموشت خواهد شد-
که چه معصومانه دوستت داشتم!
بعد در میان آن همه ازدحام و هیاهو،
گردش دوار چرخ فلک تو را به اوج آسمان
خواهد برد
و تو از آن بالا-
مردی را نظاره خواهی کرد
که به دنبال رویاهای گم شده خود می گردد!
من خواهم پذیرفت،
من خاموشی سرد کوچه ها را باور خواهم کرد
و با آیینه ای که دم به دم
سپیدی موهایم را به من یادآور می شود-
دوست خواهم شد
واعصای پیری ام را که در پای پله ها
انتظار
مرا می کشند،
مهربانانه به مشت خواهم فشرد
و با چنان هراسی از پله ها بالا خواهم رفت
که انگار هر لحظه ممکن است به پایین سقوط
کنم!
اما می دانم-
سقوطی در کار نیست!
هیچ کس مرگ انسان را به حساب شکست او
ننوشته است
و هیچ نکیر و منکری در آن صندوقخانه سرد و
تاریک و تنگ،
آدمی را به خاطر نا به هنگام مردنش
مواخذه
نخواهد کرد!
اما من دلم نمی خواهد دو تا مزار داشته
باشم،
یکی در گورستان شهر
و یکی در دل زنگار گرفته تو!
پیش از آنکه بمیرم،
چیزی به من بگو!

سلام خدمت دوستان عزیز این متنو یکی از دوستای خوبمون که من کمی از نوشته هامو از اونجا می گیرم  تو قسمت نظرات وبلاگ برام نوشته واقعا تشکر میکنم ازش که به من سر زد و این متنو برام نوشت  
من از تیرگیهای شب و از تیرگیهای سیاهی های سایه های شب به نور رسیده ام. که در این خاکستری های اندیشه چه ره گسیخته اند. ..! اندیشه هایم... اینک که تمام ذهن مرا تصویر نادیده تو پر کرده است. و این پاکی تو . شفقت و شکوه تو . . این صادقانه نگاشتن و بودن تو...! مرا شوریده تر کرده است. که دیگر در این اندیشه نباشم که هر ناممکنی آسان نیست...!
و من در ییلاق تو از تو به خود رسیده ام. که تیره گیهای دلم این پرومته افسانه ای تو به سپیدی گرائیده اند.و تکرار خویش را به باور خویش راه داده ام که این کار آسان نیست...! و این گرمای دما دم دلچسب که زیر پوست بودن هایت بی باورانه لمس دستان نادیده توست.... آسان نیست...! و نهایت بی صدایی رملهای بی عاطفگی است در بیابانی ترین روزهایم و فریادی است بی صدا که بر سر دار میزنم. رنجی دیگر میبرم رنجی که منصور بر سر دار میبرد. که این خود آسان نیست...! و این بار من از روشنایی های روز میگویم که آسان نیست.

شیشه دلم فرو ریخت ...!


بی تو دیگر ، من ، ماندم و خاک ...! من ماندم و باران ... من ماندم و انزوای گلی در گلدان ...! صدای باد میامد ، تو آن شب از کنارم رفته بودی ...! و تنها پژواک صدای من بود ، که در انتهای حزن پریشانی و حیرانی طوفانی این چنین هولناک ، پنجرهء دلم را میلرزاند
... شیشه دلم فرو ریخت ...! آینه نگاهم ترک برداشت ! هزار تکه شد ..! هزار تکه ..! در هر تکه از آن فقط چهرهء من بود ...!

آسمان همچون سقف دالانی ، تنگ و تاریک ... نه سوسوی ستاره ای ، نه انعکاس نور ماهی در آب حوضی آبی رنگ ..! دیگر چهره ات پیدا نیست ...!

نگاه کن هنوز هم جایت خالیست ... هنوز هم ثانیه های شب را تنفس میکنم .... و هنوز هم دستانم را برای گرفتن ستاره ای به آسمان دراز میکنم ... ولی ستاره ای نیست ...! محو میشود ... در دیدگانم ... و خوف و وحشت جدایی تنم را میلرزاند ... که شاید نباشی ... نگاه کن هنوز هم  من  ترا چشم در راهم ...

پرومته

مکن باور ، دروغ است این


اگر گفتم که مهرت در دلم پژمرد

مکن باور ، دروغ است این

اگر گفتم که شوق دیدنت  هم مرد

مکن باور ، دروغ است این


اگر گفتم که بی تو روزگارم شاد و شیرین است

اگر گفتم که در دل سفره بزم محبت بی تو رنگین است

مکن باور ، دروغ است این


اگر گفتم نبود و بود تو همواره یکسان است

و روز بی تو بودن سهل و آسان است

مکن باور ، دروغ است این