به کنار تپه شب رسید.
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست.
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار کاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را،
و او
پیکره اش خاموشی بود.
لالایی اندوهی بر ما وزید.
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت.
و ناگاه
از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید.
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت .
و من،
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.
har dokhtareh irani ye shookoofeyeh Annar
سلام
امیدوارم خوب باشی
میبینم که از رو من نگاه کرده بیدییییییی
اشکالی نداره
خوشحالم که خوشت اومده از این شعر
مرسی از اظهار نظرت ولی من آماتور هستم
حالا حالاها کار دارم تا به پای شماها برسم
قبل از اینکه برم یه دوری میزنم تو وبلاگت
خوش باشی
سلام ویروس جوان....شعر زیبایی بود...امروز انقدر تو بحث ادبی در رمورد دیدگاههای شاعرا و شعر اطلاعات کسب کردم که این شعره خیلی بهم چسبید...موفق باشی...
مسعود جان سلام
خوبید؟
ممنون سر زدید...
متن زیبایی بود...
موفق باشید....
سلام آقا مسعود
ممنون از سر زدنت
بلاگ قشنکی داری
بهت لینک می دم
سلام
مسعود جان امیدوارم خوب باشی
خواهش میکنم عزیز وظیفه بود
لوووووووووول
بای
سلام.
قشنگ بود.
موفق باشی
سلام مرسی از قدم رنجه و از حسن نظر ولی خودمونیم عجب تکونی داد این بلگت .....تمام دل و روودم به هم ریخت ...ولی یه فایده داشت و اون اینکه حسابی بیدارم کرد لوول
سلام دوشت خوبم...مثل همیشه زیبا پر معنی و پر از احساس ...میبخشید که دیر اومدم به دلیل مشکلات اخیر اینترنتی اینجوری شد و باعث شد که شرمنده خوبی های شما بشم..موفق باشید