معشوق من
با آن تن برهنة بیشرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خطهای بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکنند
معشوق من
گویی ز نسلهای فراموش گشته است
گویی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گویی که بربری
در برق پرطراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست
سلام.
-----------
و چه زیباست رقص معشوقه ای در باد
آنزمان که باد به جای من با کمند گیسوان او بازی می کند
و کمند در گردن من
بی آنکه تلاشی برای نجات کنم
بی آنکه نگاهی به صیدش
به من بیاندازد
و مرا با خود در باد رقصان می کند.
-----------
خیلی وبلاگ خوبی دارید خوشحال می شم قبول کنید با من تبادل لینک بفرمایید.
یا علی مدد
سلام ... خوبی ... شعرت عالی بود ..
راستش من که ازش ترسیدم!
می گویند شیشه ها احساس ندارند اما وقتی روی شیشه ای بخار گرفته نوشتم دوستت دارم آرام