میخواهم با تو یگانه تر باشم...

سلام خدمت دوستهای خوبم
من همین الان از مسافرت برگشتم ببخشید که مطلب امروز کمی زیاد است
به نام خدای خوب ... خدای مهربان خدای بزرگ و خدایی که زبان انسان قادر به توصیف عظمت او نیست ... و درک قادر به فهم عظمت او چقدر دلم میخواهد با تو یگانه تر باشم .. مثل پوست با تن .. مثل اندیشه با دل ...! مثل گیاه با خاک مثل باران با ابر .. مثل چوپانی و نی مثل پیامبر و خدا ... مثل پرنده و پرواز مثل .. سوسن و گل .. مثل ...! خیلی چیزهایی که با هم یکی هستند و اگر یکی را از دیگری بگیرند وجود دیگری آنکه دلبسته و وابسته است پوچ و تهی میشود . بله میخواهم با تو اینگونه یگانه باشم و سپاس پر خضوع من به پیشگاه کلام آفرینی که جوانه واژه ها به مدد نفخه خداوندیش در باغ اندیشه ام به گل می نشیند و بلور بارانهای کلمات ...! به ترتیبی خاص  در صدف سخن به مروارید سخن بدل میشود ... که از تو بگویم ... و با تو بگویم ...!

 

دست تو مرهم دردهای بزرگ / تن من زخمی دستای تو شد ...

نذار که تنها بمونه / این دل پر بهونه / نذار که بارون چشات .... سیلی بشه تو لحظه هات ... حادثه یکی شدن حیف که ناتموم بشه / حیفه که هیچی نمی گی تا که دلم حروم بشه ....

بذار تماشات بکنم / تا که دلم آروم بشه ... این دل سر گشته من / یه روزی هم تموم میشه ... یه روزی از همین روزها / عشقت و فریاد میکشم ... تا که به در یا برسم / عمر منم تموم شده ... دست تو مرهم دردهای بزرگ / تن من زخمی دستای تو شد ...  تو ستاره ای برام / توی این شبهای سرد ... من یه آسمون ابریم / توی لحظه های تو ...

نذار که ابر آسمون / بباره تو شبای تو ...

 بباره از بی کسی و بباره از غربت تو ...

 

 

معذرت خواهی

سلام خدمت دوستان عزیز من تا چند روز نمیتونم آپدیت کنم
با عرض شرمندگی
هر کی میتونه راست کلیک کنه

ســــــلام

وقتی
انسان پدر مادر و
خواهرش را که  هر روز میبیند دوست نداشته باشد
چطور میتواند خدایی را که نمیبیند دوست داشته باشد.
خداوند شریک صمیمی ترین وخودمانی ترین گفتگوهای
تنهایی شماست هرگاه شما در کمال صداقت و نهایت تنهایی 
سخن میگوید آنکس که خود را برای او بیان میکنید شاید بتوان خدا نامید. 
                  نظر شما در این مورد چیه
 

حسادت

سلام خدمت دوستان عزیز

حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت : این سیب را بخور
حوا که درستش را از خدا اموخته بود امتناع کرد. مار اصرار کرد و گفت :
این سیب را بخور تا برای شوهرت زیبا شوی.
حوا پاسخ داد : نیازی ندارم او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید و گفت : البته که دارد . حوا باور نمیکرد. مار او را به بالای تپه
به نزدیکی چاهی برد و گفت : آن پایین است. آدم او را آنجا مخفی کرده است .
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی
را در آب دید و سپس سیب را که مار به او پیشنهاد کرده بود خورد.
(و انسان از حسادت از بهشت رانده شد)

از این داستان چه نتیجه ای گرفتین خواهشن نظر بدین

جوانی

سلام خدمت دوستان عزیز صبح شما بخیر
نشسته ایم بر قالیچه ای به نام جوانی ... می تازیم و گرد

و خاک میکنیم ... زمین زیر پایمان است و اثیر یک بازی شدیم به اسم غرور ...

برد و باخت را میشناسیم

آشناییم با شور؟ جرایم یا غم؟ یا در غرور؟

چیزی در ماست روز و شب که آرام نداریم ...

چیزی از جنس جستجو ... چیزی مثل خیال یه آرزو ...