دلتنگی

چشمهای تو تیله های روشنی هستند و حکم دو خورشیدی را دارند که همیشه در افق آسمان آرزوهای من می درخشند . فروغ چشمهای تو آرمانها و آرزوهای من هستند جانبه هائی که از راهها و فضاهای دور به هم میرسند تمام گلایه هایت وتمام کلام ناگفته ات در سکوت آن چشمان همیشه خیره ات با وجود اینهمه فاصله برایم مفهوم و آشناست ...
دلتنگییییییییییییییییییییییی



دلم واسه ی چشات تنگه

برای تو می نویسم
برای تو که چشمات مثل ستاره های آسمون می درخشن و پاکی قلبت مثل چشمه هاست.
تو که با بردن اسمت قلبم به لرزه در میاد و همه وجودم سرشار از عشق و احترام میشه.
به تو نزدیک شدم،از حس غریبی که دلتنگم میکنه فهمیدم که بهت نزدیک شدم.
انگار سالهاست که میشناسمت و روحم با تو پیوند خورده.
نگاه گرمت به قلبم و احساسم حکمفرماست.
نگاهی پر از درد و غم،نگاهی لبریز از حرفهای ناگفتنی،لبریز از محبت،لبریز از انتظار
نگاه چشمات به زندگیم طراوت و عشق می بخشه.
کاش میتونستم یه شب سوار اسبی تیزپا بشم و تا انتهای ثانیه ها بتازم و آینده رو ببینم و مطمئن شم که تو در کنارم هستی و میوه محبت رو همچنان از سفره دل تو می چینم و کلبه تاریک دلم،همچنان با نور چشم تو روشن میشه.
هیچ میدونی؟
می دونی اگه نباشی،دستام به وسعت فاصله ها خالی میشن و مثل پرنده غریبی که توی غروبی غمگین گم شده، سرگردون میشم.
حتی تصور اون روز هم برام زجر آوره.
دلم برات تنگه.
برای محبتت،عشقت،واسه آغوش گرمت، تا بتونم کمی در اون آروم شم.مثل کبوتر خسته ای که توی سایه یه بید مجنون آروم میگیره.
هرچی که بهت نزدیک تر میشم و در اعماق وجودت غرق میشم،دلتنگی هام برات بیشتر میشه.
عشقت مثل غنچه ی کوچیکیه که توی قلبم رشد کرده و هر روز که میگذره،شکوفاتر میشه،با عطر وجودت آبیاری میشه و ریشه هاش رو توی وجودم عمیق تر میکنه.
بذار تا این ریشه ها در همه جای قلبم رشد کنن.
میخوام همه ی وجودم از یادت لبریز باشه،
لبریز از احساس،
لبریز از عشق
سرشار از تو.

دلم برایش می سوزد!

قاصدک! صدایم را می شنوی؟! اگر امروز دیگر قاصدک صدایم را نمی شنود مقصر کیست؟!

تازه تونسته بود روی ساقه نحیفش بایسته که دید یه دنیای زیبا و بزرگ اونو در آغوش خودش گرفته.همه چیز رنگی و زیبا بود.قناری می خوند و پروانه می رقصید.سپیدار نام قاصدک را زمزمه می کرد و چمنها برایش ناز و نسیمی او را نوازش می کرد.ناگهان ابرها از شادی او در این رنگها نالیدند و گریستند و بعد اجازه حضور به آبی آسمون رو دادند.اما آبی سخن نگفت و فقط به او نگریست.بارها نگاهش کرد اما قاصدک...نه معنی گریه ابرها رو فهمید و نه سکوت آبی رو.روزاش گذشت تا اینکه پروانه عاشق به قاصدک نزدیک تر شد و روی اون نشست.قاصدک بی اعتنا به سکوت آبی اسمون غرق عشق و امید به پروانه و خوشی های دورو برش بود.

جوانی بود و روزهای زیبا و یاران در بزم و محفلهای گرم و شادی بپا.

قاصدک:   چه زیباست زمزمه سپیدار.پروانه زیبای من....برای تو تا آسمون آبی و مغرور قد خواهم کشید....

تا اینکه پروانه خسته شد و عزم رفتن کرد. قاصدک دل نگرون پرسید رهایم می کنی؟!به کجا می روی؟نکنه دلم میزبان خوبی برایت نبوده؟!!! پروانه گفت از نشستن روی تو پایم درد گرفته.باید چرخی بزنم و رقصی کنم.خسته ام.قاصدک دلشکسته گفت:من به عشق تو ؛ تو را بر روی ساقه باریکم تحمل کردم تو چه می گویی؟!!! اگر بروی من از بین خواهم رفت! پروانه حرفش رو تکرار کرد و گفت تو دیگر جوان نیستی.پس حتما تو هم خسته شدی.رفتن من برایت بهتر است.می توانی استراحت کنی.بدون من آسوده تری!!! و بلند شد و رفت...!

قاصدک فریاد زد پس دوست داشتنمان چه می شود؟! اما جوابی نشنید.پروانه با رفتنش قاصدک رو پرپر کرد.قناری با رقص پروانه شروع به خواندن کرد و هیچیک صدای آه دردناک قاصدک پرپر شده را نشنیدند.قاصدک گفت قناری اگر بخوانی کسی صدای کمکم را نمی شنود.اما قناری باز هم خواند و باد نیز با آواز قناری و رقص پروانه همنوا شد و صدای قاصدک را که می گفت باد آنچه را که پروانه از من گرفت به من باز گردان نشنید و با رقص خود بیشتر از پیش پرپرش کرد.ابرها را صدا زد و کمک خواست.اما ابرها ناله کنان تنها باریدند.باریدند و باریدند و بار دیگر گریستند برای...

(آن یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد)

اینبار از ته دل؛ آبی آسمون رو صدا زد؛اما جواب....!دیگر از آبی خبری نبود.دنیا تیره و تار شده بود.کو آن رنگهای زیبا؟! کو آن دوستانی که پس از شکفتنم برایم خواندند و به بزمم آمدند؟! چرا دیگر آین ترانه ها و رقصها برای زیبا نیست؟! چرا همه چیز بوی تنفر می دهد؟! چرا کسی صدای این قاصدک زشت وپرپر شده را نمی شنود؟! چرا تنها مانده ام؟! چر؟!!! چرا کسی به یاریم نمی آید؟! آیا مستحق تنهایی ام؟!چه کرده ام که محکوم به نابودی شدم؟!!!

صدایی پر از غم و افسوس از دوردستها همنوای گریه های باران به گوش می رسید که با خود می گفت رنگها تا رنگند بی گمان با من و دل در جنگند...

قاصدک پرسید کیستی؟ می دانی چه به روز من آوردند؟!!!

صدا گفت:آری.من ...پرپر شده ای هستم چون تو که که یکرنگی و صداقت آبی را با تمام وسعت و زیبایش در بین چند رنگیها ندیدم و نتوانستم از سکوت او بفهمم که به من چه می خواهد بگوید؟ تنها کسی که می توانست دوستم باشد...

قاصدک پرسید چه می خواست بگوید؟! صدا گفت:دیگر برای تو دیر شده.همین تو را بس است که بدانی آبی آسمان لایق تو نیست.

و دیگر صدایم را نشنید

در لحظاتی که چون باد در گریزند

در روزهایی که پر هیهو و سراسیمه در گذرند

عشقی حقیقی و پایدار قلب تو را فتح خواهد کرد

ولی فقط یک بار

آنگاه که نوبت تو فرا می رسد

به سادگی آنرا فرو می گذارید

چون در چشم بهم زدنی

عشق می میرد و بخت می گریزد

و ناقوس تنهایی در زوایای روحت طنین انداز می گردد

لحظه ای که سرنوشت در گوش تو نجوا می کند

و عشق در قلبت می شکفد

تردید مکن

زیرا سرانجام

ارزش آنرا خواهی یافت

آنگاه که عشق حقیقی و پایدار .... تنها یکبار

به تو رو می آورد
فقط یکبار

منو تنها نزار

قول بده که سعى خواهى کرد...

مى دانم که ایمان دارى
عشقى مثل عشق ما هرگز به جدایى نخواهد کشید
تو از فرو ریختن خیلى مى ترسى پس دستت را خواهم گرفت
و به بهترین شکلى که مى توانم دوستت خواهم داشت
و همین توقع را از تو هم دارم

به من قول همیشه نده
به من قول خورشید و آسمان نده
وانمود نکن که مطمِئنى هرگز مرا به گریه نخواهى انداخت
فقط بغلم کن
وقول بده که سعى خواهى کرد...



عشق کلید زرینی است که دریچه دلها را بر روی انسان می گشاید .


به این دوست عزیزمون هم سر بزنید

مقصد ...!

.هر از گاهی شعری میگویم بی قافیه ...! هر از گاهی در تلاطم اندیشه های هدایت و کامو ضمیر هر بودنی را میجویم شاید که ترا دیده باشم شاید که هنوز مهربانی باقی مانده باشد ... شاید که ترا بار دیگر دیده باشم . تمامی ذهنم را در لابه لای واژه های سخت گشتم کلامی نیافتم جز شاد زیستنی که تقدیم راهت کنم ...!

در فروغ لحظه های واپسین چه سخت است بی تو رفتن ....! و چه سخت است بی تو بودن ...! همیشه قصه های آشنایی ناتمام خواهند ماند ...! همیشه لحظه های با تو بودن پیش رو یم خواهند ماند ...! و تو هیچ نمیدانی که چقدر از قاب پنجره دل  ترا دزدانه به چشمانم هدیه کرده ام؟

   دیشب  در راهی بودم که هیچ کس نبود مرا از مقصدم سوالی کند. و هیچ کس زیر باران گریه ام را ندید ...! در راهی که تنها یاد تو بود و  اندیشه تو چقدر با پاهای پیاده تمامی راه را تا صبح دویدم ...! و در تمام رهگذرم سبزه زار نبود و پای من پر از آبله شد ...! فقط جاده های وحشت آسفالت های داغ بود و چراغهای نئون و ماشیهای تمدنی که از کنارم میگذشتند ولی تو را که می جستم در میانشان نبودی ...؟ و تو هیچ ندیدی چقدر تو را در گستاخ ترین افکارم و احمقانه ترین اندیشه ام گشتم ...! همه جا را گشتم ...! گذشته ام را حالم و آینده ام را ...! ولی هرگز نبودی زمانی  را که  ترا نیاز بود ...! دیگر خنده هامان را از یاد برده ایم .

    دیگر نه من مانده ام نه تو ...! چرا دیگر کلامی از مهر همچون گذشته چنگی بر دلمان نمیزند و تمامی افکار پوچ و در هم و برهم اندیشه های که هرگز ارزشی اینچنین تفکر و دور زیستنت از من نداشت را پیشه راهت کردی ؟

    مگر زیستن مان غیر از شهد شیرین بخشیدن دو نگاه و دو عشق بود ...؟ مگر از یک آسان زیستن و آرام زیستن چیزی جز یک عشق میخواستیم ، که چنگی بر دلت نزد ...؟

 

 

 دیگر از من چیزی نمانده جز افکاری بیمارگونه و روحی خسته و جسمی زخمی ...! کاش میدانستی که در این گدارهای وحشت و بی کسی و تهی از هر گونه شادی ترا چقدر احتیاج به بودنت داشتم که می بودی و روحم را که از سایش و خراشهای زخم زده دیگران در خود مچاله گشته بود را  میدیدی و دلم را تیماری میکردی ... ولی هرگز چنین نکردی ... رفتی و مرا در جاده های غربت آسفالت و اتوبانهای وحشت تنهایی رها کردی و ندیدی چقدر ترا گریستم ...! ندیدی که چقدر بغض های سمج گلویم را می فشردند تا که نفسم را از من بگیرند ...!  ندیدی که چقدر ترا از هق هق دردی چنین ناهموار در زندگی خدا خدا کردم که برگردی ...!

و هرگز باز گشتنت را تا کنون ندیده ام ...! تو باور نکردی که چقدر تشنه آبی بودم که اتشم را تسکینی دهد ...! انگار که در کویری خشک با پاهای پیاده و تهی از هیچ داشتنی به دنبالت آمدم که باز گردی ... ولی هیچ ندیدی ... ندیدی و هرگز ندیدی دستان زخمی ام را که از کندن سخت ترین افکارم از سخره تهی بودنم را که چگونه دردی از نبودنت دلم را و قلب مجروحم را در خود مچاله میکرد ...! آری آمده بودم تا خود را به تو هدیه کنم و ترا به خود هدیه گیرم ...! ولی مجالی برای ماندم ندادی که بمانم ، و به سادگی از من گذشتی ...! و گفتی که برم ... ومن نیز رفتم که نباشم ...! که دیگر اثری از من در تو نباشد ...!

اگر از دنیای مجازیم گریزان بودی و تنها بهانه ات این بود که هرگز نبود ...؟ چرا دنیایی واقعی برایم نساختی که بودنت را و شاد زیستنت را در باور خود جای دهم؟ و شاید خود نمیدانی که راهی غیر از منطق و عقلی سیلم را پیشه راهت کردی و جز درد بی مرهمی برای مان به ارمغان نداشته است  را مقصد راه قرار دادی ...! راهی را میگویم که سالها پیش تجربه تلخی برایمان داشت ...! باز برگشتیم به همان راه ؟ و باز همان تجربه تلخ دخالت هایی که از دیگران بر ما گذشت !     شاید نمیدانی که این راهی را که تو میروی "مقصدش" ، نبودن است ...! این راه جز پوچی و بی کسی و زخمی تا تمام عمر بر دل زدن نخواهد داشت ! زخمی که تا عمر ، عمر است ، دردش و حسرتش بر یاد و اندیشه هامان باقی خواهد ماند . همیشه می پنداشتم  که تو از منطق بهتر از من دفاع میکنی٬ تو از همه علم و زهد و نام و دین و ایمان و عشق خوبتری ... چنان به تو اطمینان دارم که اگر بدترین خطاها از من سر بزند٬ بدترین کارها بکنم. بد شوم٬ پست شوم٬ آلوده شوم٬ فقیر شوم٬ زشت شوم٬ تهی شوم٬ و همه مردم از من بگریزند٬ همه خویشانم از من بیزار شوند٬ همه عزیزانم مرا رها سازند٬ همه کسانم تنهایم بگذارند ... تو همچون سایه ام مرا رها نخواهی کرد ...! تو هر گاه که من بی پناه تر شوم از همه وقت بی یاورتر شوم ... از همه طرد شوم، تو یار من میمانی ...! و تو در پناهم خواهی ماند و مرا در پناهت خواهی گرفت ...! و سرت را بر شانه هایم خواهی نهاد و دستانم را که از شرم خیس و نمناک شده اند را به مهر خواهی فشرد ... تا غم و درد را به فراموشی بسپارم ...!  ولی می بینی که چنین نکردی ، و شاید نمیدانی که با من چه کردی ...؟ روزی که دیگر نباشیم خواهیم گفت کاش کمی منطقی تر به زندگی می نگریستیم و راهی را که ممکن الوصل بود را اینچنین بی تفکر انتخاب نمی کردیم ...! همیشه می پنداشتم ، اگر همه دنیا با من دشمن شوند٬ مرا دوست تر خواهی داشت ! چه اطمینان زیبایی٬ من اینگونه بتو ایمان داشتم و میدانم که چه اندازه سخت است زمانی که لحظه دیدار را انتظار می کشی ...! من ...!  " من" به عشق و محبتهای تو به ابراز مهر تو به نوازش دستان تو محتاجم ... اگر اینها نباشد . میدانی که می افتم ...! هنوز نمی خواهم بیفتم...! من بی تو به آبی و آبادانی ای نخواهم رسید ...! میدانم که اینک بی تو خواهم افتاد و در کنار راهی در این کویر تافتهء  پهناور و غریب که در آن جز صدای نفسهایم را که به سختی از حلقومم بیرون میکشم. و جزء بغض هایم را که به خشم ،  بر شقیقه هایم و بر قفس استخوانی سینه ام میزند ، نمی شنوم . روزی از روزها و شبی از شبها که تو نیستی در کنارم خواهم افتاد ...! خواهم مرد ...! اما میخواهم ، هر چه بیشتر بروم تا هر چه دورتر بیفتم تا هر چه دیر تر بیفتم هر چه دیر تر و دور تر بمیرم ...!    بی تو نمی خواهم یک گام یا یک لحظه پیش از آنکه می توانسته ام بروم و بمانم ، افتاده باشم  و جان داده باشم ...! هرگز توان زانوی من که از وحشت ظلمت خمیده بود. ایمان به رفتن دوباره نمیداشت و شاید هزار سال و یا چندین هزار سال به خواب وحشت خود در غار حادثه میماندم. با خود میپنداشتم آیا؟ دوباره میشود که بیایی بسراغ من تا در این ابتدای پایان ٬ راه دوباره ای در پیش راهم بگشایی ...؟  با من نبوده ای لیکن همیشه در من زیسته ای و با او که همسفرت بود بیگانه بوده ای ...! امشب نفسم را " ها " میکشم و باران نگاهم  شیشهء دیدگان پنجره را خواهد شست ...! و تک گلدان دلم سیراب خواهد شد ...!  از دل من  چه کسی نقش ترا خواهد شست ...؟!  روزی  خواهی آمد که دیگر من نباشم....! روزی که دیگر چیزی نمانده جز خاک و خاکستر ....

 


                      پـــرومـــتـه
                         
                                                   ویژه بانوان

فصل آشنایی


قسمت نشد تا در کنار هم بمانیم
قسمت نشد تا درهوای هم بمیریم
تا سرنوشت ما جدایی رو رقم زد
ای یار عاشق از جدایی ناگزیریم
فرصت نشد غمگین ترین آواز خودرا
در خلوت معصوم چشمانت بخوانم
صدسوز پنهان مانده درسازم که یک شب
باگریه درچشمان گریانت بخوانم
آیینه ام چین خورده از رنج جدایی
از تو سرودم یعنی فصل آشنایی
تو رفته ای تا صدبهار ارغوانی
بعد از تو دشت و خانه رادربربگیرم
بعد از تو ای عاشقترین هرکوچه خواهد
هم چون صدف از نام تو گوهر بگیرد