تهمت زددن به من

سلام عزیزان

وبلاگ به علت تهمت زدن به من تا اطلاع ثانویه تعطیل.

(( بعدا همه چیز رو براتون تعریف می کنم ))

روز آغاز من ...!


منه مغرور ، منه تنها ، منه بی تو ، منه با تو ، منه سخاوت ، منه سکوت ، منه فریاد ، .....! من اینک در این روز پانزده کدامین ؛ من ؛ را میتوانم در خود به جستجو بنشینم ...! و من ؛ منه ؛ مهربانیم را ، منه صداقتم را در سالگرد آمدنم همچون همگان ، بی آنکه خود بخواهند ، به دنیایی که در آن دست و پا میزنم ، آمده ام ....! که آمدنم خود گواه بر بودن تو است . و من بی گمان در چنین روزی بود که سیب خواستنهایت را بلعیدم ...! و زمین ملعون شد .... و من پس از هبوط خویش به اینجا روان گشتم ... به دنبال تو ..! هزاران سال است ..! به دنبال تو ...! هزاران سال ..! و امروز ... سالگرد روز ... آغاز من است ... در میعادی دوباره ... و میلادی شبانه ...! در دنیایی که بی تو هیچ است و پوچ ... که اینک گر نبودی ، بی تو باز میگشتم به خاکی که در آن از روحی در من دمیده شد ...! و تو از کنار من ...، آفریده شدی ! برای من ..! و از برای هم ..!

 و در این روز بود که بر من وحی شد .. از سوی خدای ...! که آرزویم بر من بخشیده خواهد شد ... و من آرزویم ... شاد زیستن تو است ... با هم و در کنار هم ... که باشی .. که باشم ... که باشیم ..! آرزویم ... آرزوی تو است ... رویایم .. رویای تو ..! و من امروز چقدر شادم .. از شاد بودن تو ..! و من چقدر بر غرور خود بالیدم در این روز که ترا یافتم .. پس از هزاران سال جستجوی تو ...! و در این پانزده خدای روحم را به من هدیه کرد و من قلبم را به تو ...! و من در روز پانزده سپند ..همه مهربانیم را بر تو ارزانی خواهم داشت ..! و به تو خواهم گفت : دوستت دارم تا همیشه هستی ...! تا جان در بدن دارم تا روزی که دوباره باز گردم به خاکی که از آن آفریده شده ام ..! دوستت خواهم داشت ...! دوستت خواهم داشت ... دوستت خواهم داشت ..!

کلمات حقیرند ....!

در گذر از کوچه پس کوچه های یک بندر ... نشسته ام باز به نوشتن ..! نوشتن برای تو ...! برای کسی که تمام لحظاتم را از خود پر کرده است ...! و لحظه ای ذهنم را رها نمیکند ...! روزها چه زود میگذرند ...! شبها چه دیر ..! گاهی هم این طور نیست ...گاهی شبها زود میگذرند ... و روزها دیر ..! هر ثانیه انگار ساعتی را مکث میکند ...! و من باز دلتنگ تو ..! یادت هست گفتی: بارانی میخواهی بی چتر ...! روزی میخواهی بی دغدغه ...شبی میخواهی بی اندوه و دلهره ...!؟ آری من هم بارانی میخواهم بی سیل ... روزی میخواهم بی ابر ..! شبی میخواهم پر عشق ...!

در آفرینش کلماتی در ذهنم  و یاد و خاطره ام ..! هر چه گشتم چیزی جز خوبی و یادهای پاک تو نبود ...! چیزی جز تقاطع خاطراتی که از پی هم پی در پی و گذرا می آیند و میروند.

به جمله ای می اندیشم که با هر بار گفتنش تنم میلرزد ..! (~) و با هر بار گفتنش غرق اوهام میشود که باور میکنم یا نه؟  هجوم بی وقفه و آنی تنهایی را بر تنم حس میکنم ..ذهنم از تصورش که لحظه ای بی تو باشم ...! مچاله میشود ..! و در خود فرو میروم ....! به تو می اندیشم ... به رد انگشتانت بر چهره ام ... به جایی که فقط من بودم و تو...!

دلم از به یاد آوردن صد خاطره از تو ..! طعمی شیرین به خود میگیرد ...! هر چه هست ... طعم گس خرمالو نیست ...! طعم شیرین سیب سرخ حوا هم نیست ..! طعم شیرین سخاوتی است که از تو بیادگار در ذهنم حک شده است ...!

انگار که سالهاست در ذهنم آن را پرورانده ام . که تنها از تو بگویم و از تو بخواهم که باز بگویی ..! آنچه در ذهنت پنهان داشته ای ..! و باز هم بگویی دوستم داری ... و باز هم بگویم دوستت دارم ..! تا که مبادا ترک بردارد شیشه نازک دل ...!

 


ماندی .. ماندم .. ماندیم ...

سلام خدمت دوستان عزیز
یک صحبت کوچولو اول از همه تشکر که به من سر میزنید و دوم هم اینکه من از این به بعد هر شنبه . دوشنبه . چهار شنبه و جمعه آپدیت میکنم.
راستی از دوست عزیزم
اوشگول تشکر می کنم که اون قالب دیشبی رو برام طراحی کرد من اون قالب رو یکی دیگه از وبلاگام قرار دادم هنوز آماده نشده است.

مدت هاست که تنها به تو اندیشیده ام ....! همیشه کلامم را از عطر نام تو پر کرده ام . و تنها تو در نگارخانه ذهنم مجال ماندن داشته ای و دیگر هیچ ...! هرگز به بیراهه نرفتم .. هرگز به بیراهه نرفتی ..! هرگز جز تو کسی را بر دل نخواسته ام ... هرگز کسی را بر دل نخواسته ای ..! هرگز دریچه قلبم را بر روی کسی جزء تو نگشودم ... هرگز کسی را غیر من نخواسته ای ... ! دوستم داشته ای .. دوستت داشته ام .

همیشه با نام تو شاد زیسته ام ... همیشه با یاد تو مانده ام و به دور دستهای ذهن دیگری نرفته ام ...! و ذهنم را اندیشه ام را ، و طعم کلامم را ، از سخاوت و مهربانی تو پر کرده ام .. برایت هر چه کنم .. باز هم کم است ...! چه خوب یادم هست روزی که گفتی:

    ما مال همیم ... آری ...! ما مال همیم ، برای هم ، و از برای هم .

ماندی ... ماندم .. ماندیم ...! و غیره هم به گزمه اندیشه ای دیگر در ذهن و یاد دیگر نرفته ایم ...! همیشه یاد ها می ماند ... خاطر هاه می ماند ... خوبی ها می ماند ...

صداقت ها ملکه ذهن می شوند و هیچ حسد مردار خواری نمی ماند ، که مهرمان را ز یکدیگر بگیرد ...! زیرا که جز خاطرات خوبی ها چیزی در ذهن هامان نمانده ..!

خواستی که بمانم ... خواستم که بمانی ...! خواستیم که بمانیم ...!

نرفتی ... نرفتم .. نرفتیم ...!

نوشتی ... نوشتم .. نوشتیم ...!

برای هم و از برای عشقی که هر لحظه در ما شرر بر پا کرد ...!

یادت هست آن روز رویایی  ...؟

یادت هست روزی گفتم ...  وحشت جدایی و تنهایی بیش از هر وحشتی انسان را میلرزاند ...! آری من از نبودنت وحشت دارم ... ! ولی میدانم ... !  که همیشه هستی و وجودت را در لابه لای ذهنم میبینم ...! و تجسمی عمیق بدان خواهم بخشید و تصویرت همیشه در پشت نگاه سبزم ... خواهد ماند ....! اگر باز هم نباشی ...!

تکه تکه شدن چهره ام بر آیینه ای که خورد بود .. مجالی برای ماندنم نمی گذاشت ... و من تمامی تکه تکه های چهره ام را جمع کردم .. و باز از نوعی دیگر بنا ساختم .. چهره ای که میخندد .. چهره ای که دوست میدارد .. چهره ای که محبتت را فراموش نخواهد کرد ... مهرت افزون ... خوش زی ...


میخواهم با تو یگانه تر باشم...

سلام خدمت دوستهای خوبم
من همین الان از مسافرت برگشتم ببخشید که مطلب امروز کمی زیاد است
به نام خدای خوب ... خدای مهربان خدای بزرگ و خدایی که زبان انسان قادر به توصیف عظمت او نیست ... و درک قادر به فهم عظمت او چقدر دلم میخواهد با تو یگانه تر باشم .. مثل پوست با تن .. مثل اندیشه با دل ...! مثل گیاه با خاک مثل باران با ابر .. مثل چوپانی و نی مثل پیامبر و خدا ... مثل پرنده و پرواز مثل .. سوسن و گل .. مثل ...! خیلی چیزهایی که با هم یکی هستند و اگر یکی را از دیگری بگیرند وجود دیگری آنکه دلبسته و وابسته است پوچ و تهی میشود . بله میخواهم با تو اینگونه یگانه باشم و سپاس پر خضوع من به پیشگاه کلام آفرینی که جوانه واژه ها به مدد نفخه خداوندیش در باغ اندیشه ام به گل می نشیند و بلور بارانهای کلمات ...! به ترتیبی خاص  در صدف سخن به مروارید سخن بدل میشود ... که از تو بگویم ... و با تو بگویم ...!

 

دست تو مرهم دردهای بزرگ / تن من زخمی دستای تو شد ...

نذار که تنها بمونه / این دل پر بهونه / نذار که بارون چشات .... سیلی بشه تو لحظه هات ... حادثه یکی شدن حیف که ناتموم بشه / حیفه که هیچی نمی گی تا که دلم حروم بشه ....

بذار تماشات بکنم / تا که دلم آروم بشه ... این دل سر گشته من / یه روزی هم تموم میشه ... یه روزی از همین روزها / عشقت و فریاد میکشم ... تا که به در یا برسم / عمر منم تموم شده ... دست تو مرهم دردهای بزرگ / تن من زخمی دستای تو شد ...  تو ستاره ای برام / توی این شبهای سرد ... من یه آسمون ابریم / توی لحظه های تو ...

نذار که ابر آسمون / بباره تو شبای تو ...

 بباره از بی کسی و بباره از غربت تو ...

 

 

معذرت خواهی

سلام خدمت دوستان عزیز من تا چند روز نمیتونم آپدیت کنم
با عرض شرمندگی
هر کی میتونه راست کلیک کنه

ســــــلام

وقتی
انسان پدر مادر و
خواهرش را که  هر روز میبیند دوست نداشته باشد
چطور میتواند خدایی را که نمیبیند دوست داشته باشد.
خداوند شریک صمیمی ترین وخودمانی ترین گفتگوهای
تنهایی شماست هرگاه شما در کمال صداقت و نهایت تنهایی 
سخن میگوید آنکس که خود را برای او بیان میکنید شاید بتوان خدا نامید. 
                  نظر شما در این مورد چیه
 

حسادت

سلام خدمت دوستان عزیز

حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت : این سیب را بخور
حوا که درستش را از خدا اموخته بود امتناع کرد. مار اصرار کرد و گفت :
این سیب را بخور تا برای شوهرت زیبا شوی.
حوا پاسخ داد : نیازی ندارم او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید و گفت : البته که دارد . حوا باور نمیکرد. مار او را به بالای تپه
به نزدیکی چاهی برد و گفت : آن پایین است. آدم او را آنجا مخفی کرده است .
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی
را در آب دید و سپس سیب را که مار به او پیشنهاد کرده بود خورد.
(و انسان از حسادت از بهشت رانده شد)

از این داستان چه نتیجه ای گرفتین خواهشن نظر بدین