شیشه دلم فرو ریخت ...!


بی تو دیگر ، من ، ماندم و خاک ...! من ماندم و باران ... من ماندم و انزوای گلی در گلدان ...! صدای باد میامد ، تو آن شب از کنارم رفته بودی ...! و تنها پژواک صدای من بود ، که در انتهای حزن پریشانی و حیرانی طوفانی این چنین هولناک ، پنجرهء دلم را میلرزاند
... شیشه دلم فرو ریخت ...! آینه نگاهم ترک برداشت ! هزار تکه شد ..! هزار تکه ..! در هر تکه از آن فقط چهرهء من بود ...!

آسمان همچون سقف دالانی ، تنگ و تاریک ... نه سوسوی ستاره ای ، نه انعکاس نور ماهی در آب حوضی آبی رنگ ..! دیگر چهره ات پیدا نیست ...!

نگاه کن هنوز هم جایت خالیست ... هنوز هم ثانیه های شب را تنفس میکنم .... و هنوز هم دستانم را برای گرفتن ستاره ای به آسمان دراز میکنم ... ولی ستاره ای نیست ...! محو میشود ... در دیدگانم ... و خوف و وحشت جدایی تنم را میلرزاند ... که شاید نباشی ... نگاه کن هنوز هم  من  ترا چشم در راهم ...

پرومته

مکن باور ، دروغ است این


اگر گفتم که مهرت در دلم پژمرد

مکن باور ، دروغ است این

اگر گفتم که شوق دیدنت  هم مرد

مکن باور ، دروغ است این


اگر گفتم که بی تو روزگارم شاد و شیرین است

اگر گفتم که در دل سفره بزم محبت بی تو رنگین است

مکن باور ، دروغ است این


اگر گفتم نبود و بود تو همواره یکسان است

و روز بی تو بودن سهل و آسان است

مکن باور ، دروغ است این

سلام بچه ها


نمی گویم کسی اهل وفا نیست


ولی اهل وفا  اطراف  ما  نیست

 

تبسم های پنهانی

چقدر عجیب است سیب سرخی که به واژه های مکرر مبدل شد. و چه درایتی دارد فهم عظمت آواز قناری بر سر حوض آبی رنگ نگاهت ..!

نگاه کن ...! که چه وصالی دارد پروانه ز شمع در این شب.

با چشمانی باز بنگر که چه چیز پرنده را به پروازی بلند وا داشت . ببین آن پرنده را با چه شوقی به اوج ورطای بلندای یک آسمان می پرد. ببین سخاوت سایه درختی را در آفتاب  ، سوزان کویری خشک. بنگر که چه نسیمی می وزد از روزن برگ اقاقیا . انتظار به پایان است و دیگر وقت تجلی آواز صبح قناری است بر سر بام نگاهت .

سهراب کو ؟ سهراب کو ...! که ببیند این همه تنهایی را بر سر معراج شقایق. سهراب کو؟ که خود بشنود آواز صبح قناری را که تا به ابدیت نوا سر خواهد داد . چون لا لای مادری در تنگ نای زیستن. که دیگر شقایق تنها نیست ..! و من ، به چشم خویش دیدم که افسانه به واقعیت ای عمیق پیوست ...! و خوابی لطیف به بیداری یک رویا ....! در هم آغوشی برگ و بادی در باغ . و خود به چشمان سبز خویش دیدم که زندگانی در لابه لای متن واژه های محبت های تو پنهان است .

و من به گوش خویش شنیدم که طُرقه ای میخواند سرود زیستن را تا مرز یک نوری در دالانی تاریک . تا انتهای یک ممکن ...! تا نگاهی دوباره عاشق .


و من آسمانی را دیدم آبی رنگ و ستارگانی چسبیده به آسمانی نزدیکتر به زمین
. که به معنای نگاهی قفل شده در هم ، در دیدگان حیرانی شب همه جا پیدا بود ، که مهربانی را به یک گلدان نجوا میکرد . که همه و همه بهانه ام شد برای شروع یک آغاز ... آغازی که ایمان به ماندنم داشت ...! در راهی که تنها من بودم و تو ...! تو بودی و من ...! با انبوهی از راه و بیراهه های نرفته . در آن شب ... در آن راه ، سازم به نجوایی آشنا داشت با تو ..! نگاهت نگران از تجمع تبسم هایی بر بالین نگاهت . بر سر مقبره عشق .

تبسم های پنهانی ... نگاه های عاشق احساس ... لبخند های پی در پی ... بی هیچ کلام ، نشان از شرمی پنهانی از عشق .

آیا در پس آن پرده تو در توی نگاهت ...!   تنها من بودم ...!؟


پرومـــــــــــــــــته

انتظار

واژه غریبی است

واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفتم

که چه سخت است انتظار

هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من

خواهم ماند تنها در انتظار تو

چرا نوشتم در برگ تنهاییم، برای تو، نمی دانم

شاید که روزی بخوانند بر تو، عشق مرا

می دانم روزی خواهی آمد، می دانم

گریان نمی مانم، برای ورودت، ای عشق

وقتی به یادت می افتم به یاد خاطرات

نامه هایت را مرور می کنم یک بار .. نه .. صدها بار

وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد ..

و اشک شوق بر گونه هایم روانه می شوند ..

تنها می گویم، همیشه در قلب منی !!!

می دانم که باز خواهی گشت .. می دانم !!!

به یاد لحظات خوش انتظار و تنهایی

به یاد او و تقدیم به او

 

حکایت همیشگی...

 سلام دوستان خوبم .بازم وقفه افتاد بین نوشته هام .یه وقفه ی نسبتا طولانی البته قصد نداشتم که جلوی این وقفه رو بگیرم .می خواستم یه مدتی از نوشتن دور باشم.حتما برای همتون پیش اومده که یه مدت بخواین ازهمه چیزو همه کس به دور باشین تا شاید راحت تر بتونین با خودتون خلوت کنین.اون وقت راحت تر می تونین تکلیف خودتونو روشن کنین.تو این مدت به خیلی چیزا فکر کردم.مهم تر از همه ی اونا این سوال بود...ما تا چه حد می تونیم به دیگران اعتماد کنیم؟به اطرافیانمون ...به آشنایان ...حتی به دوستامون ...!!سوال سختیه نه؟
تازه این فقط یکیشونه .یه کوه سوال بی جواب ....[لا ادری]
ولی خوب می دونید آدما برای بودن نیاز دارن که اعتماد کنن و بهشون اعتماد بشه کرد .یعنی هر چقدر هم که مشخص کردن مرز این موضوع سخت باشه ولی باید با یه دید مثبت راجع بهش جلو رفت.
آخ که چقد دلم می خواد خدا بودم/از تموم این غصه ها/این زشتیا/این کلکا/این دروغا/این آدما/این آدمای بی صدا/این آدمای الکی/پر مدعا/پر از غرور و ادعا/جدا بودم/جدا بودم/کاشکی می شد خدا بودم.
در آخر بازم حرفم دیدن خوبی ها و زیبایی ها تو زندگیه
.
ببخشید که نتونستم این مدت به شما سر بزنم                                

مادر فرشته خوبی ها

سلام خدمت دوستان
مطلب زیرو بخونید واقعا زیباست نمی تونستم تا روز مادر صبر کنم لطفا نظراتتون رو در مورد این داستان بگید.

کودکی که آمادهی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید :
« می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و
بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد:« میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو
در نطر گرفتم او از تو نگهداری خواهد کرد».
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه:«اما اینجا در بهشت،
من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای من کافی
هستند».
خداوند لبخند زد:« فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند
خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود».
کودک ادامه داد:« چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را
نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت:« فرشته ی تو زیبا ترین و شیرین ترین واژه هایی را که
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد
داد که چگونه صحبت کنی».
کودک با ناراحتی گفت؟«وقتی می خواخم با شما صحبت کنم گه کنم؟»
اما خدا هم برای این سوال پاسخی ذاشت:« فرشته ات دستهایت را کتار هم قرار خواهد داد و به
تو یاد می دهد چگونه دعا کنی».
کودک سرش را بر گرداند و پرسید:« شنیده ام انسانهای بدی هم در زمین زندگیی می کنند.
چه کسی از من محافظت می کند؟»
« فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود».
کودک با نگرانی ادامه داد:« اما من به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود».
خداوند لبخند زد و گفت:« فرشته ات درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و راه بازگشت
نزد من را به تو خواهد آموخت. گرچه من همیشه نزد تو خواهم بود».
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که بزودی
باید سفرش را آغاز کند؛ پس به آرامی یک سوال دیگر هم از خداوند پرسید:
« خدایا! اگر من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید».
خداوند شانه های او را نوازش داد و پاسخ داد:
« نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را «« مادر»» صدا کنی».

 

سلامی دوباره


عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
شب هجران نکند قسط دل آزاری من
روزگاری که در آن رونق بازارم بود
تو نبودی که بیایی به خریداری من